عاشقی میمرد چون دل زنده داشت
لاجرم چون گل لبی پرخنده داشت
سایلی گفتش که این خنده ز چیست
خاصه در وقتی که می باید گریست
گفت با معشوق خود چون عاشقم
میزنم یکدم که صبحی صادقم
صبح را خنده صواب آید صواب
کو درون سینه دارد آفتاب
گرچه من خورشید دارم در میان
بر طبق ننهاده ام چون آسمان
آفتابی هر که را در جان بود
گر بخندد همچو صبح آسان بود
من که روزم آمد و شب در گذشت
یارم آم د رب و یارب درگذشت
گر کنم شادی و گر خندم رواست
گر گشایم لب و گر بندم رواست
چون شود خورشید عزت آشکار
هشت جنت گردد آنجا ذره وار
بی جهت چندانکه بینی پیش و پس
از همه سوئی یکی بینی و بس
جمله او بینی چو دایم جمله اوست
نیست در هر دو جهان بیرون ز دوست