" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

بر سر منبر امامی رفته بود
گرم گشته این سخن میگفته بود
کو خداوندیست بی چون و چرا
هرگزش بر دامن آن کبریا
از مذلت ذره ننشست گرد
نه نشیند نیز کو پاکست و فرد
بیدلی را این سخن آمد بگوش
بانک بر زد گفت ای جاهل خموش
زانکه خود گرد مذلت گر رواست
دایما بر دامن آن کبریاست
این همه خاکی نمی بینی مدام
تا ابد گرد مذلت این تمام
دامن آن کبریا کرده بدست
کرده چون گردی بران دامن نشست
آدمی را هست همچون حق یکی
نیست حق را همچو خویشی بیشکی
لاجرم مردم همه در کار اوست
منتظر بنشسته دیدار اوست