سالک جان پرور عالم فروز
پیش دوزخ شد چو آتش جمله سوز
گفت ای زندان محرومان راه
مرجع بی دولتان پادشاه
داغ جان خیل مهجوران توئی
آتش افروز دل دوران توئی
جوهر مدقوق را زهر آمدی
نفس سگ را مطبخ قهر آمدی
آتش عشق تو شد چون مشعله
ساختی دیوانگان را سلسله
آن سلاسل گرچه هم اعناق راست
لیک لایق گردن عشاق راست
جامه جنگ از چه در پوشیده
می ندانم با که میکوشیده
تو ز عشق از بس که آتش یافتی
هر زمانی تشنه تر می تافتی
چند تالی زلف دلبندان نه
چند سوزی ز آرزومندان نه
ور همه از آرزو سوزی چنین
پس چه میسوزی چه افروزی چنین
گر خریدی سوز او تا سوختی
آنچه بخریدی چرا بفروختی
چون تو چندین سوز داری و گداز
هم بسوز خویش کار من بساز
زین سخن آتش بدوزخ درفتاد
گفتئی دریا ببرزخ درفتاد
گفت می سوزم من از اندوه خویش
آتشین دارم درین غم کوه خویش
بر جگر آبم نماند و در جحیم
یا همه ز قوم یابم یا حمیم
من دو مغز افتاده ام در صد زحیر
آن دو مغزم آتش است و زمهریر
زادمی و سنگ افروزم همه
لیک من از بیم خود سوزم همه
نه ز ملکم بیم و نه از مالک است
بیم من از کل شیی هالک است
گر برآرد عاشقی آهی ز دل
من بسوزم زود ناگاهی ز دل
چون دلم از خوف خود ناایمن است
بر زفانم جمله جز یا مؤمن است
این سررشته چو شمع ای اهل راز
اندر آتش کی توانی یافت باز
تو برو کاین جایگه جای تو نیست
آتش دوزخ ببالای تو نیست
سالک آمد پیش پیر دلفروز
قصه برگفتش الحق جمله سوز
پیر گفتش هست دوزخ بیشکی
اصل دنیا گرچه باشد اندکی
خلق میسوزند در وی جمله پاک
هیچکس را نیست زو بیم هلاک
گاه بیماریش رنگارنگ نقد
گه ز درمانهاش سر از سنگ نقد
گاه سرما کرده سردی بیشمار
گه ز گرمی کرده گرما بی قرار
این چنین از عشق دنیا در وله
چیست دنیا دار من لادار له
رنج دنیا جمله در خسران دینست
ترک آن گفتن همی تحصیل اینست
کس بدنیا در اگر باشد جنید
هم نیارد کرد موشی مرده صید
تا بدین در شاهبازی سرفراز
از سر غفلت ندارد دست باز
هر چه آن با تو فرو ناید بخاک
آن همه دنیا بود نه دین پاک