" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

پاک دینی گفت این نیکو مثل
کانکه دنیا جست هست او چون جعل
جمع می آرد نجاست را مدام
گرد می گرداند آن را بر دوام
در زحیر آن بود پیوسته او
دل دران سرگین بصد جان بسته او
چون بگرداند گه از پس گه ز پیش
آردش تا بر سر سوراخ خویش
آن متاع او اگر بیند کسی
مهتر از سوراخ او باشد بسی
چون دران روزن نگنجد آن متاع
بر در روزن کند آن را وداع
آن همه جان کنده بگذارد برون
پس شود تنها بدان روزن درون
هرچه گرد آورده باشد چند گاه
جمله بگذارد شود در خاک راه
این مثال آدمیست و مال او
روشنت گردد از اینجا حال او
آنکه عمری سیم و زر آرد بچنگ
جمله بگذارد شود درگور تنگ
ای بهمت از جعل کم آمده
نام جسته ننگ عالم آمده
تو شده دنیای دون را غره
واو وفاداری ندارد ذره
پشت روی افتاده هر مویت درو
بر چه پشتی کرده رویت درو
جمله را می آورد می پرورد
میکشد در خاک و خونش میخورد
چون ترا هم خون بخواهد خورد نیز
خون دنیا کم خور آخر ای عزیز
دل درین بیغوله دیوان مبند
زار بگری و چون بیکاران مخند
چند باشی در عذاب خویشتن
چند خواهی برد آب خویشتن
تو دل پاک خود و جان عزیز
کرده در قید یک یک ذره چیز
گر رهانی جانت را در رستخیز
بانگت آید کای فلان جان رست خیز
گر نباشد در همه دنیا جویت
میتوان گفتن بمعنی خسرویت
چون نباشی بسته یک جو مدام
میتوان گفتن ترا خسرو تمام
هر چه تو در بند آنی مانده
بنده آن تا بجانی مانده
ترک دنیا گیر تا سلطان شوی
ورنه گر چرخی تو سرگردان شوی