" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

وقت غزخلقی بجان درمانده
هر کسی دستی ز جان افشانده
رخت میکردند پنهان هر کسی
پیشوایان گم شده در هر پسی
رفت آن دیوانه بر بام بلند
ژنده را در سر چوبی فکند
چوب گردانید گرد سر بسی
می نیندیشید یک جو از کسی
گفت ای دیوانگی من بینوا
دارم از بهر چنین روزی ترا
در چنان روزی که جان را بیم بود
مرد بیدل خسرو اقلیم بود
تو نمیدانی که چون آهو ز سگ
راه زن بگریزد از عریان بتگ
تا ترا نقدیست بند جان تست
ور نداری هیچ جمله آن تست
هر چه داری ترک کن یکبارگی
تا برون آئی ازین بیچارگی