مرغکی بانگی زد و لختی بجست
سر بجنبانید و بر شاخی نشست
چون سلیمان بانگ آن مرغک شنود
گفت میدانید تا او را چه بود
میکند بر شاخ از دنیا گله
زار میگرید که چند از مشغله
کز همه دنیای عالم سوز من
نیم خرما خورده ام امروز من
خاک بر دنیا که سودا می دهد
چون منی را نیم خرما می دهد
چون ز دنیا نیم خرما می بسست
هر که کرمان ملک خواهد ناکسست
هر که او از دار دنیا پاک شد
نور مطلق گشت اگرچه خاک شد
هر که او دنیای دون را کم گرفت
همچو صبح از صدق خود عالم گرفت