در رهی میرفت هارون گرمگاه
دید میلی سر برآورده براه
کرد هارون قصد میل سایه دار
گشت بهلول از دگر سوی آشکار
گفت بفکن طمطراق ای پرهوس
چون ز دنیا سایه میلیت بس
سوی باغ و منظر و ایوان و خیل
چیست ان یکفیک ظل المیل میل
چون فراسر میشود در سایه
پس بود بسیار اندک مایه
دنیی دون چون نهنگی سرکشید
نیک و بد را تا بگردن درکشید
جمله را تا حشر برپیچید دست
هیچکس از دام مکر او نجست
جمله شیران بزنجیر ویند
زیر دست حکم و تسخیر ویند
گر ز بی مغزی تو دنیا دوستی
چون پیازی پای تا سر پوستی