داشت اندر خانه اسحق ندیم
بنده در خدمت او مستقیم
دایما هر روز پیش از آفتاب
میکشیدی تا بشب از دجله آب
چون نمیشد تشنگی و آب کم
می نزد یکدم غلام از کار دم
دید روزی خواجه او را بیقرار
فارغ از خلق و شده مشغول کار
خواجه گفتش کیف عیشک ای غلام
گفت کاری سخت دارم بر دوام
در میان دو بلا افتاده ام
سرنگون در زیر پا افتاده ام
هست از یک سویم آبی بی قیاس
وز دگر سو تشنگان ناسپاس
دجله را خالی بکردن روی نیست
تشنه را سیری سر یک موی نیست
در میان دجله و تشنه مدام
مانده ام در آمد و شد والسلام
در میان دین و دنیا مانده ام
گه بمعنی گه بدعوا مانده ام
نه ز دینم میرسد بوئی تمام
نه دمی دنیام میگردد نظام
من نه این نه آن ز راه افتاده باز
خر دغل باری گران راهی دراز