" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

سالک سرگشته چون مستی خراب
شد دلی پرتاب پیش آفتاب
گفت ای سلطان سرگیتی نورد
در جهان بسیار دیده گرم و سرد
ای بفیض و روشنی برده سبق
بوده بر چارم سما زرین طبق
گرم کردی ذات ذریات را
عاشقی آموختی ذرات را
گر نه سلطان علم چون میزنی
کوس زرین صبحدم چون میزنی
هست انگشتیت در هر روزنی
ذره ذره دیده چون روشنی
تو بحق چشم و چراغ عالمی
این جهان را وان جهان را محرمی
گاه سنگ از فیض گوهر میکنی
گاه مس بی کیمیا زر میکنی
رخش گردون زیر ران داری مدام
ملکت هر دو جهان داری مدام
پختگی جمله خامان ز تست
زینت و زیب نکو نامان ز تست
من ز مقصودم جدا افتاده ام
سرنگون در صد بلا افتاده ام
گر ز مقصودم نشانی میدهی
مرده را انگار جانی میدهی
آفتاب این قصه را چون کرد گوش
بر رخش پروین اشک آمد بجوش
گفت من هم نیز غمگینم چو تو
دم بدم سرگشته اینم چو تو
روی زردم زین غم و جامه کبود
میزنم تک در فراز و در فرود
روز و شب زین عشق افروزنده ام
سال و ماه از شوق این سوزنده ام
پای از سر می ندانم سر ز پای
می دوم هر ساعت از جائی بجای
چشمه بی آب از این غم مانده ام
دایما در تاب ازین غم مانده ام
گه سپر بر آب اندازم ز میغ
گه بقتل خویش دست آرم بتیغ
گاه بر خاک اوفتم زین درد من
گه برایم سرخ و گاهی زرد من
صد هزاران رنگ در کار آورم
تا مگر بوئی پدیدار آورم
بی سروین گرچه میگردم چو گوی
کار می برنایدم از رنگ و بوی
من که چشمم وین همه گردیده ام
کافرم گر هیچ بوئی دیده ام
گرده هر شب برم در کوی او
تا مگر چیزی کند بر روی او
من ز تو حیران ترم بگذر ز من
زانکه نگشاید ترا این در ز من
سالک آمد پیش پیر دیده ور
کرد از حال خودش حالی خبر
پیر گفتش آفتاب اندر صفت
بارگاه همتست و معرفت
هر که صاحب همت آمد مرد شد
همچو خورشید از بلندی فرد شد
گر چو گوهر همت عالی بود
بر سر زر جای تو خالی بود
گر بهر چیزی فرود آئی براه
کی توانی خورد جام از دست شاه