" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

در رهی محمود میشد با سپاه
از سپاه و پیل او عالم سیاه
هم زمین همچون فلک بود از شرار
هم فلک همچون زمین بود از غبار
گاو گردون و زمین از بانگ کوس
هر دو قانع گشته از یک من سبوس
بود پیش راه در ویرانه
بر سر دیوار او دیوانه
چون بدید از دور روی شهریار
گفت ای سرگشته فرتوت کار
این همه پیل و سپاه و کار چیست
وین همه آشوب و گیر و دار چیست
گفت تا با این همه از پیش و پس
گرده نان میخورم هر روز بس
مرد مجنون گفت من خوش میخورم
زانکه من بی این همه شش میخورم
چون نصیبت زین همه یک مائده ست
گرد کردن این همه بی فائده ست