" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

گفت یک روزی همائی می پرید
لشکر محمود هر کورا بدید
سر بسر در سایه او تاختند
خویش را بر یکدیگر انداختند
تا ایاز آمد بر مقصود شد
در پناه سایه محمود شد
پس دران سایه میان خاک راه
هر زمان در سر بگشتی پیش شاه
آن یکی گفتش که ای شوریده رای
نیست آنجا سایه پر همای
گفت سلطانم همای من بسست
سایه او رهنمای من بسست
چون بدانستم که کار اینست و بس
در دو عالم روزگار اینست و بس
سر نپیچم هرگز از درگاه او
میروم بی پا و سر در راه او