" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

خونئی را زار میبردند و خوار
تا درآویزند سر زیرش ز دار
او طرب میکرد و بس دل زنده بود
خنده میزد وان چه جای خنده بود
سایلی گفتش که آزادی چرا
وقت کشتن این چنین شادی چرا
گفت چون عمر از قضا ماند این قدر
کی توان برد این قدر در غم بسر
تا که این میگفت حق دادش نجات
از ممات او برون آمد حیات
هر چه بر هم مینهی بر هم منه
هیچ کس را هیچ بیش و کم منه
هر چه داری جمله آنجا می فرست
کم بود از نیم خرما می فرست
زانکه هرچ آنجا فرستی آن تراست
وانچه میداری نگه تاوان تراست