" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

سالک آمد پیش خاک بارکش
گفت ای افکنده تیمارکش
هر کجا سریست در هر دو جهان
گر برون آری درون داری نهان
تو خمیر دست قدرت بوده
حامل اسرار فطرت بوده
چون ز چار ارکان بحق رکنی تراست
نقد رکنی گر ز تو جویم رواست
گرچه بار و رنج داری از برون
لیک بار گنج داری از درون
در کنارت گنج بینم صد هزار
با میان آر آنچه داری در کنار
هر کرا گنجی بود خاصه غریب
دیگران را کی گذارد بی نصیب
چون تو میدانی که هستم رازجوی
سر گنج خویش با من باز گوی
بر دل مستم دری بگشای تو
سوی مقصودم رهی بنمای تو
زین سخن چون خاک راه آگاه شد
باد در کف همچو خاک راه شد
گفت آخر من که باشم در جهان
تا بود رازیم پیدا و نهان
من ندارم هیچ جز افسردگی
نیست بر من وقف الا مردگی
برنهاد من قضا بگشاد دست
پس لبادم آمد و بر گاو بست
اولم از خاک ره برداشتند
پس چو خاکم خاکسار انگاشتند
من ز نومیدی چنین افسرده ام
خفته در خاکی و خاکی خورده ام
گاو را چون دشمن من میکنند
جمله را در خرمن میکنند
بر تن خود بار دارم همچو کوه
با گروهی هر زمان گیرم گروه
گرچه گشتم ذره ذره زیر پای
ذره گردش ندیدم هیچ جای
روز و شب از درد این افسرده ام
می ندانم زنده ام یا مرده ام
آن چه برمن رفت از ظلم و فساد
در بدل خواهند از ننگم معاد
در مضیقی بس خطرناکم ازین
خاک بر سر بر سر خاکم ازین
مردگان را جمله در من می نهند
مرگ را زرین نهنبن می نهند
من میان مردگانم بیخبر
کی مرا از زندگی باشد اثر
زندگی کی یابی از مرده دلی
ترک من کن چون ندارم حاصلی
سالک آمد پیش پیر پاک زاد
شرح حال خویش پیش پیر داد
پیر گفتش هست خاک بارکش
عالم حلم و جهان خلق خوش
گر تحمل میکنی چون خاک تو
در دو عالم همچو آبی پاک تو
ذره گر تو تحمل میکنی
همچو خورشیدی تجمل میکنی
هر که او موئی تحمل خوی کرد
مشک خلقش عالمی پر بوی کرد