" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

بود عبدالله طاهر درشکار
باز می آمد بشهر آن نامدار
بود در راهش پلی جای نشست
پیر زالی از پس آن پل بجست
اسب عبدالله سر بر زد ز راه
بر زمین افکند از فرقش کلاه
خشمگین شد سخت عبدالله ازو
خواست تا خود را کند آگاه ازو
گفت ای نادان چکارت اوفتاد
کاین چنین جای اختیارت اوفتاد
قصه دادش بدست آن پیر زن
گفت فرزندیست بی جرم آن من
مانده در زندان تو خوار و اسیر
لطف کن او را برون آر ای امیر
می بسوزد جان من از درد او
شد سیه روزم ز روی زرد او
پیرم و رفته بآخر روز من
رحمتی کن بر دل پرسوز من
خورد سوگند از سر خشم آن امیر
کان پسر در حبس خواهد مرد اسیر
بر نیارم من ز زندان هرگزش
همچنان میدارم آنجا عاجزش
پیره زن گفت ای امیر کاردان
نیست بر کاری خداوند جهان
گر تو بر کاری خدا هم نیز هست
قادر و داننده هر چیز هست
من کنون با او گذارم کار خویش
تو برو من نیز بردم بار خویش
تا در چون حق جهانداری بود
بر در تو آمدن عاری بود
تتن زدم جان سوخته رفتم ز جای
تا تو بهتر آئی اکنون با خدای
این سخن بر جان عبدالله زد
اشک خونین بر غبار راه زد
خورد سوگندی دگر آن مهربان
کز سر پل نگذرم من این زمان
تا نیارند آن پسررا سوی من
تا ببینم روی او او روی من
شد بزندان مرد و آوردش سوار
چون جمال او بدید آن نامدار
خلعتش بخشید و گفت آن سرفراز
تا بگردانند در شهرش بناز
پس منادی مینند از چپ و راست
کاین طلیق الله آزاد خداست
اینچنین کاری که کوهی کاه کرد
رغم عبدالله را الله کرد
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بیشکی