" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

سالک آمد پیش کوه گوهری
گفت ای مشغول گوهرپروری
ای مرصع کرده از گوهر کمر
تیغ داری هم ز آهن هم ز زر
پای بر جائی نه جائی بدست
زانکه داری بر سر گوهر نشست
نی بگنجی در زمین و در زمان
برده از کبر سر در آسمان
از تو می بینم زمین را استوار
زانکه تو میخ زمینی از وقار
لیک از عشق آن وقار تو برفت
صبر جان بی قرار تو برفت
لاجرم ساکن نه در هیچ باب
در مروری روز و شب مرالسحاب
چون تو داری در همه عالم صفا
ملک گوهر میشود صافی ترا
کوه رحمت در همه دنیا تراست
قاف والقرآن پر معنی تراست
گر لبی نان نیست در انبان ترا
قطب عالم بس بود مهمان ترا
گر کنم یک ذره وصف طور تو
همچو خورشیدی شوم از نور تو
چون تو چندینی گهر داری بدست
دست قوت و قوت جودیت هست
روی عالم سر بسر طوفان گرفت
کلبه بی جودئی نتوان گرفت
جودئی داری بیک جودم رسان
جان ترا بخشم بمقصودم رسان
کوه کاین بشنود گفت ای بی وفا
ناله من می نبینی در صدا
زلزله زین درد در دیوان کیست
یا جبال اوبی در شان کیست
پای بسته آمدم تا رستخیز
مبتلای سنگسار و سنگ ریز
صد هزاران عقبه دارم سرفراز
پای بسته چون روم راهی دراز
هم فسرده هم خجل افتاده ام
زانکه دایم سنگدل افتاده ام
هر زمان چون نیستم دلریش او
تیغ بنهم با کمر در پیش او
نی که دل گر سنگ و آهن داشتم
خون شد و لعل و عقیق انگاشتم
گه کشم سختی ز پای ناکسان
گه خورم میتین من از دست خسان
میزنم چون پیرزن سنگی بدست
فال میگیرم ز مقصودی که هست
پس ز لاله سنگ میآرم بخون
لیک باز از سنگ میآرم برون
چون دلم از ناله خون آورد
سنگ را از لاله چون آورد
از طلب هر گه که دل تنگ آیدم
از صدا بانگ سر و سنگ آیدم
از چو من سنگی چه می باید ترا
زانکه هیچ از سنگ نگشاید ترا
سالک آمد پیش پیر دلپسند
داد شرح حالش از جان نژند
پیر گفتش هست کوه و کوهسار
از قدم تا فرق آرام و وقار
گرچه در صورت ثباتی دارد او
در صفت جنبیده ذاتی دارد او
گرچه بر فرقش نهادستند تیغ
میرود بسته کمر دایم چو میغ
در طلب از بس که ره پیمود کرد
لاجرم نعلین آهن سوده کرد