هندوئی بودست چون شوریده
در مقام عشق صاحب دیده
چون براه حج برون شد قافله
دید قومی در میان مشغله
گفت ای آشفتگان دلربای
در چه کارید و کجا دارید رای
آن یکی گفتش که این مردان راه
عزم حج دارند هم زینجایگاه
گفت حج چبود بگو ای رهنمای
گفت جائی خانه دارد خدای
هر که آنجا یک نفس ساکن شود
از عذاب جاودان ایمن شود
شورشی در جان هندوی اوفتاد
ز آرزوی کعبه در روی اوفتاد
گفت ننشینم بروز و شب ز پای
تا نیارم عاشق آسا حج بجای
همچنان میرفت مست و بیقرار
تا رسید آنجا که آنجا بود کار
چون بدید او خانه گفتا کو خدای
زانکه او را می نبینم هیچ جای
حاجیان گفتند ای آشفته کار
او کجا در خانه باشد شرم دار
خانه آن اوست او در خانه نیست
داند این سر هر که او دیوانه نیست
زین سخن هندو چنان فرتوت شد
کز تحیر عقل او مبهوت شد
هر نفس میکرد هر ساعت فغان
خویشتن بر سنگ میزد هر زمان
زار میگفت ای مسلمانان مرا
از چه آوردید سرگردان مرا
من چه خواهم کرد بی او خانه را
خانه گور آمد کنون دیوانه را
گر من سرگشته آگه بودمی
این همه راه از کجا پیمودمی
چون مرا اینجایگه آورده اید
بی سر و بن سر بره آورده اید
یا مرا با خانه باید زین مقام
یا خدای خانه باید والسلام
هر چه او در چشم جز صانع بود
گر همه صنعت بود ضایع بود
تا که جان داری ز صانع روز و شب
جان خود را چشم صانع بین طلب