در رهی میرفت شبلی دردناک
دید دو کودک در افتاده بخاک
زانکه جوزی در میان افتاده بود
هر دو را دعوی آن افتاده بود
هر دو از یک جوز میکردند جنگ
شیخ گفتا کرد میباید درنگ
تا من این جوز محقر بشکنم
پس میان هر دو تن قسمت کنم
گشت بیمغزی خویشش آشکار
اشک میبارید و می شد بیقرار
هاتفی گفتش که ای شوریده جان
گر تو قسامی هلا قسمت کن آن
چون نه صاحب نظر خامی مکن
بعد از این دعوی قسامی مکن