کشتئی افتاد در غرقاب سخت
بود در کشتی حریصی شوربخت
نقدش آهن بود خرواری مگر
بود با او همنشین مردی دگر
نقد این پر حواصل بود و بس
موج چون بسیار شد از پیش و پس
آنکه داشت آهن همه بر پشت بست
وین بدان پر حواصل بر نشست
عاقبت چون گشت آن کشتی خراب
مرد را افکند آن آهن در آب
وان دگر یک راه ساحل برگرفت
خویش خوشش پر حواصل برگرفت
ای شده عمری گران بار گناه
می نترسی پیش و پس آبی سیاه
با دلی چون آهن و باری گران
کی رسد کشتی ایمان با کران
گر ز دریا راه ساحل بایدت
بار چون پر حواصل بایدت
ورنه در غرقاب خون افتاده گیر
از گران باری نگون افتاده گیر
کار خود در زندگانی کن ببرگ
زانکه نتوان کرد کاری روز مرگ
این زمان دریاب کاسان باشدت
ور نه دشواری فراوان باشدت