بود مردی در سخاوت بی بدل
هرچه بودی خرج کردی بی خلل
می نداشت البته یک جو زر نگاه
گفت یک روزیش مردی نیک خواه
کای فلان آخر نترسی از هلاک
کان زمان کز تو برآید جان پاک
چون نمیداری نگه یک پیرهن
پس فراهم بایدت کردن کفن
گفت چون جانم برآید در پسی
وان کفن کدیه کنند از هر کسی
گر ز دروازه درآیم نیز من
پس شما بر سر زنیدم آن کفن
حرص می نگذاردت پاک ای پسر
تا پلید آئی تو در خاک ای پسر
دایما در خوی ناخوش مانده
وز صفات بد در آتش مانده
تا صفاتت با تو خواهد بود جمع
تو نخواهی بود بی سوزی چو شمع