بود دیوانه مزاجی گرسنه
در رهی میرفت سر پا برهنه
نان طلب میکرد از جائی بجای
هر کسی میگفت نان بدهد خدای
اوفتاد از جوع در رنجورئی
دید اندر مسجدی مغفورئی
زود در پیچید و پس بر سر گرفت
قصد بردن کرد و راه در گرفت
عاقبت در راه بگرفتش کسی
زجر کردش پس جفا گفتش بسی
زو ستد آن جامه و کردش سؤال
کاین چرا کردی بگو ای تیره حال
گفت هر جائی که می رفتم دمی
جمله میگفتند حق بدهد همی
چون شدم درمانده بی دستوریش
بر گرفتم عاقبت مغفوریش
تا بسازد کار من یکبارگی
چند خواهم بود در بیچارگی
خنده آمد مرد را از کار او
برد نان و جامه را تیمار او
دید آن دیوانه را مردی براه
جامه در پوشیده میآمد پگاه
گفت جامه از کجا آورده
کسب کردی یا عطا آورده
گفت این جامه خدای آور در است
گفت هم اقبال و هم دولت تراست
زانکه تا دولت نباشد ماحضر
این چنین جامه نبخشد دادگر
مرد مجنون گفت کو یک دولتم
کو نداد این جامه بی صد محنتم
تا که بر نگرفتمتش ناگه گرو
نه شکم نان یافت نه تن جامه نو
در نمی گیرد خوشی با او بسی
تا گرو بر می نگیرد زو کسی
بی گرو کار تو کی گیرد نوا
جامه و نان بی گرو ندهد ترا
ور گرو می بر نگیری تن زند
آتشت در جان و در خرمن زند