" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

بود شوریده دلی دیوانه
روی کرده در بن ویرانه
همچو باران زار بر خود میگریست
سایلی گفتش که این گریه ز چیست
که بمردت گفت دور از تو دلم
دل بمرد و سخت تر شد مشکلم
گفت دل چون مردت و چون شد ز جای
گفت چون اندوه بودش با خدای
خوش بمرد و دور گشت از من نهان
شد بر او و برون رفت از جهان
تا بتنهائی مرا حیران گذاشت
وین چنین افکنده سرگردان گذاشت
ای عجب جائی که آنجا شد دلم
رفتن آنجا می نماید مشکلم
آرزوی من بدانجا رفتن است
لیک ره در قعر دریا رفتن است
گر رسم آنجایگه یک روز من
وارهم از گریه و از سوز من
هر کرا این درد عالم سوز نیست
در شبست و هرگز او را روز نیست
درد می باید که بی درمان بود
تا اگر درمان کنی آسان بود