دیر میآمد یکی از آب باز
صوفیان کرده زفان در وی دراز
بوسعید مهنه گفت ای مردمان
آب چون آرد فلانی این زمان
زانکه آب خوش که آن روزی ماست
در نیامد تا شدی این کار راست
چون درآید برکشد آن آب مرد
چون توان بیوقت هرگز آب خورد
حکم او راست و نگهدار اوست بس
در نگهداری نکوکار اوست بس