کرد از مکه عمر عزم سفر
در سرای آبستنی بودش مگر
گفت الهی ای جهان روشن بتو
رفتم و طفلم سپردم من بتو
چون عمر القصه باز آمد ز راه
مرده بود آبستنش از دیرگاه
از سر گور زن آوازی رسید
کانچه بسپردی بیاکامد پدید
رفت امیرالمؤمنین بگشاد خاک
دید آن زن نیمه ریزیده پاک
نیم دیگر زنده بود و تازه بود
طفل را زو شیر بی اندازه بود
در گرفته بود طفلش آن زمان
ای عجب پستان مادر در دهان
برگرفت او را عمر زانجایگاه
هاتفیش آواز داد از پیشگاه
کانچه بسپردی بحق با تو سپرد
مادرش را چون بنسپردی بمرد
عصمت حق گر نباشد دسترس
خلق در عصمت نماند یک نفس