گفت رکن الدین اکافی مگر
میفشاند اندر سخن روزی گهر
مجلس او پاره شوریده شد
خواجه را آن از کسی پرسیده شد
کاین چه افتادست وین شورش چراست
ما نمیدانیم بر گوئید راست
آن یکی گفتش فلان مرد نه خرد
در نهان کفشی بدزدید و ببرد
کفش ازو می بستدیم اینجایگاه
شورشی برخاست زان گم کرده راه
خواجه می گفتش مکن قصه دراز
زانکه گر روزی خدای بی نیاز
برفکندی پرده عصمت ز ما
کفش دزد اولستی این گدا
کس چه داند تا چه حکمت میرود
هر وجودی را چه قسمت میرود
خون صدیقان ازین حسرت بریخت
واسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
گرچه ره جستند هر سوئی ازین
پی نبردند ای عجب موئی ازین
صد جهان حسرت بجان پاک در
میتوان دیدن بزیر خاک در