بیدلی بودست جانی بیقرار
سر برآوردی و گفتی زار زار
کای خدا گر می نداند هیچکس
آن چه با من کرده در هر نفس
باری این دانم که تو دانی همه
پس بکن چیزی که بتوانی همه
این چه با من میکنی در هر دمی
می براید از دلت آخر همی
عزم جان داری ز من بربوده دل
اینچه کردی هرگزت نکنم بحل