" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

چون تجلی بر رخ موسی فتاد
شور ازو در جمله دنیا فتاد
هر که را بر رویش افتادی نظر
پیش او درباختی حالی بصر
چون تجلی از رخش پیدا شدی
هر که دیدی زود نابینا شدی
گرچه می بستی ز هر نوعی نقاب
همچنان می تافتی آن آفتاب
گر نهان بودی رخش گر آشکار
میربودی دیده ها را برقرار
رفت سوی حضرت و گفت ای خدای
چون کنم با این رخ دیده ربای
دیده و سر در سر این شد بسی
می نیارد دید روی من کسی
امرش آمد از خدای ذوالجلال
کانکه در شوری کند ناگاه حال
پس بدرد خرقه در شور عشق
بی سر و بن گم شود در زور عشق
گر ازان خرقه کنی خود را نقاب
بر نیاید زان نقاب آن آفتاب
گر بشور عشق نیست ایمان ترا
این حکایت بس بود برهان ترا
گر ازین مجلس ترا یک درد نیست
در ره او شور و سودا خرد نیست
اهل سودا را که هستند اهل راز
هست با او گه عتاب و گه ناز
ناز ایشان ذره در قرب حق
بر جهانی زاهدی دارد سبق