بنده را امتحان میکرد شاه
خواند یکروزیش پیش خود پگاه
گفت این دم دامن من بر سر آر
با من از یک جیب آنگه سر برآر
تا چو با من یک گریبانت بود
هر چه آن من بود آنت بود
چون میان ما یکی حاصل شود
گر خیالست از دوئی باطل شود
جسم و جانم جسم و جان تو بود
هر چه هست آن من آن تو بود
بنده نادان بجست از جایگاه
کرد بیرون سر ز جیب پادشاه
گشت با شاه جهان هم پیرهن
ذره نشناخت حد خویشتن
چون برون آورد سر از جیب شاه
خویشتن را سر ندید آنجایگاه
شه چو در بیحرمتی بشناختش
تا که دم زد سر ز تن انداختش
هر که پای از حد خود برتر نهد
سر دهد بر باد و دین بر سر نهد
هر که در بی حرمتی گامی نهاد
در شقاوت خویش را دامی نهاد
بنده را تا ادب نبود نخست
بندگی از وی کجا آید درست
چون بلای قرب دید آدم ز دور
سوی ظلمت آشیان آمد ز نور
دید دنیا کشت زار خویشتن
لاجرم کرد اختیار خویشتن
نیست دنیا بد اگر کاری کنی
بد شود گر عزم دیناری کنی