سالک جان کرده بر خلعت سبیل
چون خلالی باز شد پیش خلیل
گفت ای دارای دارالملک جان
خاک پایت قبله خلق جهان
از سه کوژت راستی هر دو کون
راست تر زان کژ که دید از هیچ لون
هم اب ملت ز دولت آمدی
هم سر اصحاب خلت آمدی
خویش در اصل اصول انداختی
مهر و مه را در افول انداختی
جمله ملکوت چون دیدی عیان
جان نهادی پیش جانان در میان
چون شدی از خویش وز فرزند فرد
لاجرم جبریل را گفتی که برد
پرده از روی جهان برداشتی
بی جهان راز نهان برداشتی
چون جهان بر یکدگر انداختی
حجت از وجهت وجهی ساختی
چون نبودی مرد دیوان پدر
قرب دادت حق ز قربان پسر
از وجود خویشتن پاک آمدی
زان در آتش چست و چالاک آمدی
در جهان معرفت بالغ شدی
از خود و از ابن و اب فارغ شدی
چون خلیلی مطلقی در راه تو
هم ز جانی هم ز تن آگاه تو
چون ندارم من ز جان و تن نشان
ازرهت گردی بجان من رسان
آمدم مهمانت با کرباس و تیغ
تو نداری هیچ از مهمان دریغ
خواجه خلت بدو گفت ای پسر
تا ننالی مدتی زیر و زبر
راه ننمایند یک ساعت ترا
می بباید عالمی طاعت ترا
گرچه دولت دادنش بی علت است
طاعت حق کار صاحب دولت است
گر تو باشی دولتی طاعت کنی
ورنه طاعت نیز یک ساعت کنی
چون چنین رفتست سنت کار کن
کار کن و اندک مکن بسیار کن
چون تو مردکار باشی روز و شب
زود بگشاید در تو این طلب
گر رهی میبایدت اندر وفا
حلقه فرزند من زن مصطفی
دست از فتراک او یکدم مدار
گر قبولت کرد هرگز غم مدار
گر قبول او مسلم گرددت
کمترین ملکی دو عالم گرددت
گر بسوی مصطفی داری سفر
بر در موسی عمران کن گذر
سالک آمد پیش پیر پیش بین
پیش او بر گفت حالی درد دین
پیر گفتش هست ابراهیم پاک
بحر خلت عالم تسلیم پاک
هر کرا یک ذره خلت دست داد
هر دمش صد گونه دولت دست داد
اول خلت محبت آمدست
آخرش تشریف خلت آمدست
از مودت در محبت ره دهند
وز محبت خلتت آنگه دهند
گر محبت ذره پیدا شود
کوه از نیروی او دریا شود