عیسی مریم بمردی بر گذشت
دید او را معبدی کرده بدشت
معبدی زیبا و محرابی درو
سبزه زاری چشمه آبی درو
گفت هان ای زاهد یزدان پرست
در چه کاری کرده اینجا نشست
گفت عمری بر گذشت ای نامدار
تا بطاعت میگذارم روزگار
حاجتی دارم درین عمر دراز
بر نمیآرد خدای کارساز
گفت چه حاجت همیخواهی ز دوست
گفت یک ذره محبت کان اوست
عیسی آن حاجت برای او بخواست
پس برفت و حاجتش افتاد راست
بعد ازان عیسی رسید آنجایگاه
دید آن معبد نهان در خاک راه
خشک بوده چشمه آبش همه
پاره پاره گشته محرابش همه
گفت الهی روشنم گردان و راست
کو کجا شد وین خرابی از کجاست
گفت اینک بر سر کوهست او
پای تا سر کوه اندوهست او
رفت عیسی بر سر کوه ای عجب
دید او را زرد روی و خشک لب
در تحیر مانده و افسرده باز
می ندانستش مسیح از مرده باز
بر تنش هر موی بر دردی دگر
هر زمان بر روی او گردی دگر
سرنگون در خون و خاک افتاده بود
هر دو چشمش در مغاک افتاده بود
کرد عیسی هم سلامش هم خطاب
نه علیک آمد ازو و نه جواب
حق تعالی گفت با عیسی براز
کان چنانی این چنین شد از نیاز
ذره از دوستی میخواست او
چون بدادم از همه برخاست او
از وجود خویش ناپروا بماند
محو گشت و بی سر و بی پا بماند
گر زیادت کردمی یا ذره من
ذره ذره گشتی این بی خویشتن
با محبت در نگنجد ذره
نیست مرد دوستی هر غره
در محبت تا که غیری ماندست
در درون کعبه دیری ماندست
چون نماند در دل از اغیار نام
پرده از محبوب برخیزد تمام