" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

پادشاهی را غلامی خوب بود
گوئیا نوباوه یعقوب بود
رنگ رویش رنگ رز گلنار را
پیچ مویش زهر داده مار را
مردم چشمش که مشک اندم بود
چرب و خشک از مشک و از بادام بود
از دهان او سخن در پیچ پیچ
چون رسیدی با میانش هیچ هیچ
چون دهانش نقطه موهوم بود
عقل اگر زو گفت نامعلوم بود
آب کوثر بی لب او تشنه
تیغ حیدر نرگسش را دشنه
عشق گرم او که جانرا ساختی
عقل را در زهد خشک انداختی
پادشاه از عشق او دلداده بود
کارش افتاده ز کار افتاده بود
شب چو جامه بر کشیدی پادشاه
آن غلامش جامه پوشیدی پگاه
آبش آوردی و شستی پا و دست
جامه افکندیش بر جای نشست
عود و جلابش نهادی پیش در
خدمتش هر لحظه کردی بیشتر
شه چو بنشستی بتخت بارگاه
تکیه کردی بر غلام همچو ماه
سوی او هر لحظه می نگریستی
پیش او میمردی و می زیستی
می ندانست او که با او چون کند
این قدر دانست کو دل خون کند
تا چو در خون خوردن آید آن نگار
بو که درد دلبرش گیرد قرار
بامدادی پیش شاه آمد وزیر
دید پیش شه سر آن بی نظیر
سر بریده آن غلام همچو ماه
پس چو ابری زار گریان پادشاه
حال پرسید از شه عالی مقام
گفت آری بامدادی این غلام
رفت تا آیینه آرد سوی شاه
کرد در راه اندر آیینه نگاه
روی آیینه سیه بود از دمش
کشتمش از خشم و کردم ماتمش
تا دگر بی حرمتی نکند غلام
شاه را حرمت نگهدارد تمام
من چو بودم همدمش در عالمی
زاینه میساخت خود را همدمی
هر کرا آیینه باشد پادشاه
کفر باشد گر کند در خود نگاه
روی از بهر چه میدید آن غلام
من نبودم آینه وی را تمام
گر بخلت خواهی آمد پیش تو
پیش آی از ذات خود بی خویش تو
تاگرت جبریل آرد دور باش
بر سر آتش تو گوئی دور باش
در وجود خویش منگر ذره
تا بدان ذره نگردی غره
چون وجودت نیست ذاتت را بخویش
از چه میآئی بموجودی تو پیش
گر خلیلت پیش آرد پیش آی
ورنه با خویشی همه با خویش آی