" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

سالک جان بر لب دل پر نیاز
گفت با داود داء ود باز
کای به داودی جهان معرفت
از و دودت ود می بینم صفت
جمع شد سر محبت صد جهان
نام آن داود آمد در زفان
دی که روز عرض ذریات بود
ذره تو انورالذرات بود
نور عشقت از جهان قدس و راز
بود همره جانت را زان وقت باز
بود در جانت جهانی را ز نور
آنهمه حق شرح دادت در زبور
لاجرم آن رازهای غمگسار
جمله در آوازت آمد آشکار
ای خوش آوازیت با جان ساخته
خلق از حلق تو جان در باخته
ای دل پاک تو دریای علوم
ز آتش عشق تو آهن گشته موم
آتشی کاهن تواند نرم کرد
هر دو عالم را تواند گرم کرد
آنچه آتش بود کامد آشکار
تا زبانگش گشت بی دل چل هزار
راه گم کردم مرا آگاه کن
ذره زان آتشم همراه کن
تا میان پیچ پیچی جهان
راه یابم سوی آن گنج نهان
گفت داودش که یک کار ملوک
راست نامد در ره حق بی سلوک
پادشاهانی که در دین آمدند
جمله در کار از پی این آمدند
گر برین درگاه باری بایدت
عزم راهی قصد کاری بایدت
گر باخلاصی فرو آئی براه
مصطفی راهت دهد تا پیشگاه
در ره او باز اگر هستیت هست
دامن او گیر اگر دستیت هست
گر گدای او شوی شاهت کند
ور نه آگاه آگاهت کند
چون گذشتی در حقیقت از احد
احمد آید مرجع تو تا ابد
راهرو را سوی او باید شدن
معتکف درکوی او باید شدن
چون تو گشتی بر در او معتکف
مختلف بینی بوحدت متصف
مرده دل آنجا مرو ناتن درست
زندگی حاصل کن از عیسی نخست
سالک آمد پیش پیر دل فروز
باز گفتش حال خود از درد و سوز
پیر گفتش جان داود نبی
هست دریای مودت مذهبی
در مودت درد دایم خاص اوست
موم گشته آهن از اخلاص اوست