" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

عاشقی میرفت سوی حج مگر
شد بر معشوق بر عزم سفر
گفت اینک در سفر افتاده ام
هر چه فرمائی بجان استاده ام
در زمان معشوق آن مرد نژند
نیم خشتی سخت در عاشق فکند
همچو دریش از زمین برداشت مرد
بوسه بر داد و درو سوراخ کرد
پس بگردن درفکند آن را بناز
می نکرد از خویشتن یک لحظه باز
هر که زو پرسید کاین چیست ای عزیز
گفت ازین بیشم چه خواهد بود نیز
در همه عالم بدین گیرم قرار
کاینم از معشوق آمد یادگار
هر کرا بوئی رسد از سوی او
هر دو عالم چیست خاک کوی او
گر از وراهی بود سوی تو باز
تو ازین دولت توانی کرد ناز
گر ترا آن راه گردد آشکار
هر چه تو گوئی بود از عین کار