" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

کافری پیش خلیل آمد فراز
گفت نانی ده بدین صاحب نیاز
گفت اگر مؤمن شوی وائی براه
هر چه دل میخواهدت از من بخواه
این سخن کافر چو بشنود از خلیل
در گذشت او حالی آمد جبرئیل
گفت حق میگوید این کافر مدام
از کجا میخورد تا اکنون طعام
او که چندین گاه نان می یافتست
از خداوند جهان می یافتست
این زمان کو از درت نان خواه شد
تن زدی تا گرسنه در راه شد
چون توئی دایم خلیل کردگار
با خلیل خویش شو در جود یار
چون تو فارغ از بخیلی آمدی
جود کن چون در خلیلی آمدی
یارب این انعام و بخشایش نگر
عین آرایش بر الایش نگر
با چنین فضلی ترا در پیشگاه
کی توان ترسید از بیم گناه
زانکه آن دریا چو در جوش آیدت
نیک و بد جمله فراموش آیدت