" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

بایزید از خانه میآمد پگاه
اوفتاد آنجا سگی با او براه
شیخ حالی جامه را در هم گرفت
زانکه سگ را سخت نامحرم گرفت
سگ زفان حال بگشاد آن زمان
گفت اگر خشکم مکش از من عنان
ور ترم هفت آب و یک خاک ای سلیم
صلح اندازد میان ما مقیم
کار تو سهلست با من زان چه باک
کار تو با تست کاری خوفناک
گر بخود دامن زنی یک ذره باز
پس ز صد دریا کنی غسل نماز
زان جنابت هم نگردی هیچ پاک
پاک میگردی ز من از آب و خاک
اینکه تو دامن ز من داری نگاه
جهد کن کز خویشتن داری نگاه
شیخ گفتش ظاهری داری پلید
هست آن در باطن من ناپدید
عزم کن تا هر دو یک منزل کنیم
بو کز آنجا پاکئی حاصل کنیم
گر دو جا آب نجس بر هم شود
چون بدو قله رسد محرم شود
همرهی کن ای بظاهر باطنم
تا شود از پاکی دل ایمنم
سگ بدو گفت ای امام راهبر
من نشایم همرهی را در گذر
زان که من رد جهانم این زمان
وانگهی هستی تو مقبول جهان
هر کرا بینم مرا کوبی رسد
یا لگد یا سنگ یا چوبی رسد
هر کرا بینی تو گردد خاک تو
شکر گوید ز اعتقاد پاک تو
از پی فردای خود تا زاده ام
استخوانی خویش را ننهاده ام
تو مگر شکاک راه افتاده
لاجرم گندم دو خم بنهاده
تا بود گندم مگر فردات را
سر نمی گردد چنین سودات را
شیخ کاین بشنود مشتی آه کرد
روی و ره نه روی سوی راه کرد
گفت چون من می نشایم ز ابلهی
تا کنم با یک سگ او همرهی
همرهی لایزال و لم یزل
چون توانم کرد با چندین خلل
تا که می ماند من و مائی ترا
روی نبود ایمنی جائی ترا
چون ز ما و من برون آئی تمام
هر دو عالم کل تو باشی والسلام