" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

در میان جمع یک صاحب کمال
کرد محی الدین یحیی را سؤال
کان همه منصب که پیدا و نهان
مصطفی را بود در هر دو جهان
از چه گفت او کاشکی از بحر جود
حق نیاوردی مرا اندر وجود
آنکه جمله از برای او بود
هر دو عالم خاک پای او بود
این چرا گوید چه حکمت دانی این
شرح ده چنادن که می بتوانی این
گفت دو لوری بچه مرد و زنی
کرده درخرگه بصحرا مسکنی
بود دو خرگه برابر هر دو را
وصل یکدیگر میسر هر دو را
هر دو در خوبی کمالی داشتند
هم ملاحت هم جمالی داشتند
هر دو مست روی یکدیگر شدند
صید شست موی یکدیگر شدند
روز و شب در عشق هم می سوختند
سال و مه سر تا قدم می سوختند
بر جمال یکدیگر می زیستند
دایما در هم همی نگریستند
یکدم از همشان شکیبائی نبود
زانکه عشق هر دو هر جائی نبود
عاقبت آن هر دو را از روزگار
گوسفند و گاو شد بیش از شمار
کار و بار هر دو تن بسیار شد
هر دو خرگه جای گیر و دار شد
چون زیادت گشت هر ساعت مقام
بیشتر شد هر زمان خیل و غلام
آمدند از دشت سوی شهر باز
شد میسرشان دو قصر سرفراز
پرده دار و حاجبان بنشاندند
پادشاهی جهان میراندند
کار هر دو در گذشت از آسمان
زانکه بود آن در ترقی هر زمان
زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز
اوفتادند از بر هم دور باز
هر دو را از کار و بار و گیردار
وصل رفت و هجر آمد آشکار
در میان هر دو راهی دور ماند
این ازان و آن ازین مهجور ماند
در فراق یکدگر می سوختند
هر دم از نوع دگر می سوختند
هیچکس از دردشان آگه نبود
هیچ سوی یکدگرشان ره نبود
هر دو مشتاق گدائی آمدند
دشمن آن پادشائی آمدند
در گدائی هر دو چون شیر و شکر
تازه و خوش میشدند از یکدگر
لیک چون منشور شاهی خواندند
از سپیدی در سیاهی ماندند
در گدائیشان بسی به بود کار
پادشاهیشان نیامد سازگار
در گدائی عشق با هم باختند
در شهی با هم نمی پرداختند
عاقبت از گردش لیل و نهار
هر دو تن را کرد مفلس روزگار
پادشاهی رفت و آن بیشی نماند
حاصلی جز نقد درویشی نماند
شهر را بیخویشتن بگذاشتند
راه صحرا هر دو تن برداشتند
هر دو چون محروم و مسکین آمدند
با سر جای نخستین آمدند
همچو اول بار دو خرگه تمام
بر کشیدند آن دو تن در یک مقام
بار دیگر هر دو دلبر بی تعب
در برابر اوفتادند ای عجب
هر دو از سر باز در هم گم شدند
وز همه عالم بیک دم گم شدند
نقد وصل و گنج جان برداشتند
زحمت هجر از میان برداشتند
هر زمان ذوقی دگرگون یافتند
هر نفس صد لذت افزون یافتند
برگشادند آن دو مرغ آنجا زفان
شکرها گفتند حق را هر زمان
کز شهی با این گدائی آمدیم
با سر این آشنائی آمدیم
پادشاهی دام ما افتاده بود
تا دو مرغ از هم جدا افتاده بود
خاک درویشی شدیم از جان پاک
بر سر آن پادشاهی باد خاک
کاش آن شاهی نبودی وان کمال
تا نبردی روزگار این وصال
کاش بی کوس و علم می بودمی
تا چنین دایم بهم می بودمی
گر همه عالم مسلم بودن است
از همه مقصود با هم بودن است
هر دو چون با هم رسیدیم این نفس
فارغیم از جمله کار اینست و بس