آن غریبی را وزارت داد شاه
یافت عمری در وزارت آب و جاه
عاقبت چون پیری آمد کارگر
خواست آن دستور دستوری مگر
گفت خواهم کرد عزلت اختیار
زانکه می ترسم ز مرگ ای شهریار
منع نکند پادشاه سرفراز
تا روم زینجا بجای خویش باز
میگذارم روز و شب در طاعتی
پس دعا می گویمت هر ساعتی
شاه گفتش تو که اول آمدی
در تهی دستی معطل آمدی
هر چه داری جمله کن تسلیم شاه
همچو اول روز رو زینجایگاه
چون تو اینجا آمدی دستی تهی
میروی بااینهمه گنج آنگهی
مرد گفتا گر وزارت ساختم
نقد عمرم در ره تو باختم
نقد من با من ده آن خویش گیر
ورنه تن زن ترک آن خویش گیر
کس چه داند تا چه نقدی بس عزیز
باختم من در ره ملک تو نیز
چون همه سرمایه تو عمر بود
پس چرا بر باد دادی عمر زود
چون چنین سرمایه از دستت برفت
هرچه آن بودست یا هستت برفت
تو چه دانی قدر عمر ای هیچکس
مردگان دانند قدر عمر بس
باز پرس از اهل گورستان تو نیز
تا چه میگویند از عمر عزیز