" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

یوسف صدیق در زندان شاه
دید روح القدس را آنجایگاه
گفت ای سر تا قدم جان نفیس
در چه کاری تو در اینجای خسیس
در میان عاصیان چون آمدی
کز کنار سدره بیرون آمدی
گفت پیشت آمدم ای رهنمای
تا بگویم من که میگوید خدای
تو چه بد دیدی ز ما کاین جایگاه
جسته از ما بغیر ما پناه
مرد را خواندی چه خواهد بود نیز
تا برد پیغام تو سوی عزیز
چون بود در کار رب العزه یار
کی گشاید از عزیز مصر کار
کی عزیز مصر داند کار تو
بس بود چون من عزیزی یار تو
یار تو چون من عزیزی کارساز
با عزیزی آن چنان گوئی تو راز
در عتاب اینت اگر من چند سال
حبس نکنم نه خدایم ذوالجلال
ناز معشوقان اگر آتش بود
تو بجان میکش که نازی خوش بود