رفت دزدی در سرای رابعه
خفته بود آن مرغ صاحب واقعه
چادرش برداشت راه در نیافت
باز بنهاد و بسوی در شتافت
باز برداشت و بیامد ره ندید
باز چون بنهاد شد درگه پدید
گشت عاجز هاتفیش آواز داد
گفت چادر باید این دم باز داد
زانکه گر شد دوستی در خواب مست
دوستی دیگر چنین بیدار هست
چادرش بنهی اگر در بایدت
ورنه بنشینی چو چادر بایدت
هر چه هستت چون برای او بود
دوستی تو سزای او بود
ور تو خود را دوستر داری ازو
دشمنی تو گر خبر داری ازو