بلعمی کو مرد عهد خویش بود
چارصد سالش عبادت بیش بود
کرده بود او چارصد پاره کتاب
جمله درتوحید و در رفع حجاب
چار صد روز و شبش در یک سجود
غرقه کرده بود دریای وجود
یک شب از شبها شبی بس سهمگین
روی خود برداشت از خاک زمین
صد دلیل نفی صانع بیش گفت
شمع گردون را خدای خویش گفت
روی خویش آورد سوی آفتاب
سجده کردش صار کلب من کلاب
عقل چون از حد امکان بگذرد
بلعمی گردد ز ایمان بگذرد
عقل در حد سلامت بایدت
فارغ از مدح و ملامت بایدت
گر تو عقل ساده می یابی ز خویش
از چنان صد عقل دم بریده بیش
گرچه عقلت ساده باشد بی نظام
لیک مقصود تو گرداند تمام
دورتر باشد چنین عقل از خطر
وی عجب مقصود یابد زودتر