" rel="stylesheet"/> "> ">

الحکایة والتمثیل

در شبی کز میغ شد عالم سیاه
بود مجنونی در افتاده براه
در بیابانی میان رعد و برق
کرده برقش سوخته بارانش غرق
دیده پر خون راه می برید سخت
با دلی پر بیم می ترسید سخت
هاتفیش آواز داد از قعر جان
گفت حق با تست کم ترس ای جوان
گفت پس گرمی بباید گفت راست
من ازان ترسم که تا با من چراست
من چنین از بیم او ترسنده ام
هر چه خواهد گو بکن تا زنده ام
چون بمیرم سخت گیرم دامنش
بو که آخر دل بسوزد بر منش
هر که زین یک ذره آتش باشدش
نوحه دیوانگان خوش باشدش
زانکه کار جمله شان دل دادگیست
سرنگونساری و کار افتادگیست
هر چه می بینند خوابی بیش نیست
خلق عالمشان سرابی بیش نیست
عالمی پر شور و فریاد آمده
جمله همچون دبه پر باد آمده