حاتم طائی چو از دنیا گسست
یک برادر داشت بر جایش نشست
گفت من در جود در خواهم گشاد
چون برادر دست بر خواهم گشاد
در سخاوت ساحری خواهم نمود
همچو دریا گوهری خواهم نمود
مادرش گفتا که این تو کی کنی
لیک بی شک نام حاتم طی کنی
زانکه آن وقتی که حاتم بود خرد
لب بیک پستان من آنگاه برد
کز دگر پستان بسی یا اندکی
شیر خوردی در بر او کودکی
گر نبودی طفل دیگر همبرش
نفرتی بودی ز شیر مادرش
باز تو آنگه که بودی شیرخوار
هیچ طفلی را نکردی اختیار
میل شیر من نبودی یکدمت
تا دگر پستان نبودی محکمت
بود یک پستان بدستی آن زمانت
وآن دگر پستان نهاده در دهانت
این یکی را در دهن میداشتی
وآن دگر یک را بکس نگذاشتی
آنکه در طفلی کند این محکمی
کی تواند کرد هرگز حاتمی
گر برادر همچو حاتم شیر خورد
هر کجا مرغیست او انجیر خورد
کارها با قوت از بنیاد به
دولت و اقبال مادر زاد به
گر بخوانی شعر من ای پاک دین
شعر من از شعر گفتن پاک بین
شاعرم مشمر که من راضی نیم
مرد حالم شاعر ماضی نیم
عیب این شعرست و این اشعار نیست
شعر را در چشم کس مقدار نیست
تو مخوان شعرش اگر خواننده
ره بمعنی بر اگر داننده
شعر گفتن چون ز راه وزن خاست
وز ردیف و قافیه افتاد راست
گر بود اندک تفاوت نقل را
گژ نیاید مرد صاحب عقل را
چون گهرداریست شعر من چو تیغ
یک دمی تحسین مدار از من دریغ
زیرکی باید که تحسینم کند
از بسی احسنت تمکینم کند
لیک اگر ابله کند تحسین مرا
آن ندارد می نباید این مرا