" rel="stylesheet"/> "> ">

در خطاب کردن با دل و دریافتن اسرار معانی فرماید

دلا معراج داری هست معراج
چرا تیری نیندازی ب آماج
چو بازوئی نداری چون کنم من
که شک را از دلت بیرون کنم من
تو بیشک برتر از کون و مکانی
تو بیشک در عیان عین جهانی
جهان بگذار و صورت برفکن تو
بت صورت بمعنی برشکن تو
چو ابراهیم این بت بر زمین زن
نفس از لااحب ال آفلین زن
حقیقت بازجوئی از دل و جان
که باشد در حقیقت دید جانان
حقیقت باز جو اندر دل خود
بمعنی برگشا این مشکل خود
حقیقت این همه در تو نهان است
ولی صورت در این عین جهانست
ز صورت برگشا این راز تحقیق
که جان جانان بیابد عین توفیق
اگر توفیق میجوئی ترا هست
درون جان و دل عین خدا هست
چو مردان جهان در خود سفر کن
چو مشتاقان یکی در خود نظر کن
چو مشتاقی کنون در دیدن یار
برون شو از حجاب و عین پندار
حجاب صورتست و دل حجابست
از آنت این همه راز و حسابست
حجابت چون رود تو نور گردی
ز عین جزو و کل منصور گردی
براندازی ز پیشت عین اعداد
برون آئی تو از پندار چون باد
براندازی حجاب جان و صورت
یکی بینی حقیقت بی کدورت
براندازی حجاب جمله اشیأ
زپنهانی شوی در دوست پیدا
براندازی حجاب باد و آتش
زبون گردانی اینجا نفس سرکش
براندازی حجاب آب با خاک
تو باشی در حقیقت صانع پاک
براندازی حجاب شش جهت تو
صفات کل بیابی بی صفت تو
براندازی حجاب آسمانت
یکی بینی مکین را با مکانت
براندازی حجاب هرچه بینی
درون خلوتت با حق نشینی
براندازی حجاب شمس مرتو
شوی آنگاه مانند قمر تو
براندازی حجاب تیر و زهره
چگویم چون نداری هیچ زهره
براندازی حجاب مشتری را
ببین در خویشتن گل گستری را
براندازی حجاب نجم و افلاک
یکی بینی تو اندر عین جان پاک
براندازی حجاب و پاک گردی
زمین و آسمان را درنوردی
براندازی حجاب از بود و نابود
ببینی در زمان تو عین مقصود
براندازی حجاب از عین کونین
کنی پس محو کل دید ما بین
براندازی حجاب و ذات بینی
نمود جمله در ذرات بینی
براندازی حجاب از روی دلدار
چو بینی در عیانت لیس فی الدار
براندازی حجاب جوهر کل
به بینی در صفاتت کشور کل
براندازی حجاب از روی جانان
بیابی راز پیدائی ز پنهان
براندازی حجاب و حق تو باشی
جهان جان جان مطلق تو باشی
چو جائی نه عدد باشد نه اعراض
نها جرام و نه انجام و نه ابعاض
نه صورت باشد و عین معانی
چگویم تا رموز کل بدانی
بر آن حکمی که کردی آن تو باشی
حکیم و عالم دیان تو باشی
نگر تا در گمان اینجا نیفتی
که خوابت برده است و خوش نخفتی
مشو در خواب و بیداری طلب کن
نمود عین دل را در ادب کن
در اینجا عاشق هشایر می باش
حقیقت در عیان دلدار می باش
در اینجا بازجوی وامن ره بین
نمودت جان خود را دید شه بین
در اینجا باز بین و می مشو گم
مثال قطره در عین قلزم
در اینجا گر حقیقت باز بینی
حقیقت در مکان اعزاز بینی
در اینجا هر چه گفتم گر بدانی
حقیقت بی صفت تو جان جانی
در اینجا می نماید روی دلدار
عیان عشق باشد لیس فی الدار
در اینجا در حقیقت ذات باشد
تمامت او عیان آیات باشد
دراینجا نیست جسم وجان پدیدار
در اینجا نیست بیشک خار دیوار
در اینجا نیست صورت نیز معنی
نمی گنجد در اینجا عین دعوی
در اینجا نیست چشم عقل و ادراک
نمودارست اینجا صانع پاک
در اینجا بود کلی مینماید
ولی هر لحظه جانی می رباید
در اینجا بود بود ار می توانی
ببینی هم بدو راز نهانی
در اینجا باز بینی جوهر ذات
که بربستست بر هم جمله ذرات
در اینجا باز بینی صورت خویش
ز رجعت مرهمی نه بر دل ریش
در اینجا انبیاء و اولیایند
حقیقت جمله مردان خدایند
در اینجا هم فلک هم عرش و هم لوح
دمادم میدهد ذرات را روح
در اینجاهم قلم هم عین کرسی
همیگویم ترا تا خود نپرسی
در اینجا آسمانها با زمین هم
نمودار مکانند و مکین هم
در اینجا آفتاب و ماهتابست
تمامت ذره ها در عین تابست
در اینجا دوزخ و عین بهشتست
همه در عین ذات تو سرشتست
در اینجا باز بین انجام و آغاز
بهر نوعت همی گوید از این راز
در اینجا باز بین گم کرده خود
درون دل نظر کن پرده خود
همه در تست و تو بیرون از آنی
چه گویم قدر خود چون می ندانی
تو قدر خود کجا هرگز بدانی
کز این معنی من بیتی نخوانی
تو قدر خود نمیدانی که چونی
که بیشک هم درون و هم برونی
تو قدر خود نمیدانی از اسرار
که چونی اندرین صورت گرفتار
تو قدر خود نمیدانی حقیقت
فتادستی در این عین طبیعت
تو قدر خود نمیدانی چه چیزی
که تو بس جوهر و عین عزیزی
تو قدر خود نمیدانی زمانی
که تا بنمایدت کل عیانی
تو قدر خود نمی دانی که یاری
زمانی کن در اینجا پایداری
تو قدر خود نمیدانی که ذاتی
چرا افتاده در عین صفاتی
تو قدر خود نمی دانی ز خود باز
که تا پرده براندازی زرخ باز
تو قدر خود نمیدانی بتحقیق
که تا یابی ز جان جانان بتحقیقت
تو قدر خود نمی دانی که یارت
چه گونه پاک کرده آشکارت
تو قدر خود نمی دانی که بودست
ترا اینجا چه کس گفت و شنود است
تو قدر خود نمیدانی که دلدار
ز دید خود درآوردت بدیدار
تو قدر خود نمیدانی که در تست
حقیقت بازدان از خویشتن جست
تو قدر خود نمیدانی که رازی
در اینجا که تو عشق پرده بازی
تو قدر خود نمیدانی چه گویم
ز بهر تو چنین در جستجویم
تو قدر خود نمی دانی بدان این
که می گویم ترا اسرار کل بین
تو قدر خود نمیدانی که اشیأ
دورن تست پنهانی و پیدا