تو قدر خود نمیدانی که عرشی
ز کرسی آمده در عین فرشی
تو قدر خود نمی دانی که لوحی
ز عین ذات اندرعین روحی
تو قدر خود نمیدانی قلم وار
که بنویسی در این لوح خود اسرار
تو قدر خود نمیدانی بهشتی
که ذات جان در این دل چون سرشتی
تو قدر خود نمیدانی که شمسی
ولی اینجا یگه در قید نفسی
تو قدر خود نمیدانی که ماهی
در این چرخ دلت نور الهی
تو قدر خود نمیدانی سپائی
درون جان و دل عین خدائی
تو قدر خود نمیدانی که جبریل
ترا هر لحظه آورده تنزیل
تو قدر خود کجا هرگز بدانی
که میکائیلی و رزقت رسانی
تو قدر خود نمی دانی از آن نور
که اسرافیلی و داری بدم صور
تو قدر خود کجا دانی به تبدیل
که تا زنده شوی در عین تنزیل
تو قدر خود کجا دانی که روحی
نه هر اغیار در عین فتوحی
تو قدر خو کجا دانی فذلک
که در تو درج شد عین ملایک
نمیدانم چگویم جمله جانی
که هم در آشکارا و نهانی
نمیدانم چگویم جوهری تو
که در عین دو عالم رهبری تو
نمیدانی که سر لاالهی
تو داری سلطنت بر پادشاهی
نمیدانی عیان خویش اینجا
نمی بینی نهان خویش اینجا
نمیدانی عیان دوست دردم
که هستی این دم اندر دید آن دم
نمیدانی کز آن دم این دمی تو
ز دید هر دو عالم آدمی تو
نمیدانی که اینجا آدمی باز
حجاب از این بهشت جان برانداز
توئی آدم توئی نوح یگانه
که در کشتی نهانی جاودانه
توئی عین خلیل الله هستی
که مر نمرود را گردن شکستی
توئی موسی و اندر کوه طوری
حقیقت پای تا سر غرق نوری
توئی در کوه جان و دل سماعیل
که هستی در نمود عشق تهلیل
توئی اسحاق اینجا سر بریده
نمود یار سربی سر بریده
توئی یعقوب و یوسف باز دیدی
در اینجا گه بکام دل رسیدی
توئی یوسف ز چاه افتاده بر ماه
بتخت مملکت بنشسته چون شاه
توئی ایوب و دیده رنج و محنت
رهائی یافته از عین رحمت
توئی جرجیس زنده گشته اینجا
رخ جانان بدیده کل هویدا
توئی داود و بگشاده گره تو
گسسته باز از هم این زره تو
توئی کاینجا سلیمان خدیوی
کنون فارغ ز مکر و رنج دیوی
توئی یحیی و زنده گشته بیشک
نمود انبیاء را دیده یک
توئی عیسی و اندر پای داری
بهر صورت که آئی پایداری
توئی مر مصطفی و جان جانی
که تفسیر و معانی جمله دانی
توئی دریافته معراج معنی
بسر بنهاده این تاج معنی
توئی دریافته معراج جانان
حقیقت یافته اسرار دو جهان
توئی حیدر که حی را بر دری تو
ز بهر قتل نفس کافری تو
توئی وهم تو باشی جاودانه
بجز تو جملگی باشد فسانه
زهی اسرارها اسراردان کو
یکی صاحبدل بیننده جان کو
هزاران جان فدای صاحب راز
که دریابد چنین اسرارها باز
کسی کو علم لوت و لات داند
بلاشک این بیان طامات دارند
ز چشم کور بینائی نیاید
که از خفاش جویائی نیاید
کجایارد که بیند دید خفاش
که بیند آفتاب جان و دل فاش
کجا یارد که بیند عین خورشید
کسی کو کور خواهد بود جاوید
اگر بینا دلی در چشم جان رو
دمادم اندر این راز نهان رو
دمادم سر معنیها برون آر
بهر معنی دمادم کن تو تکرار
دمادم سر کل می گوی و می باش
از این گنج پر از گوهر، گهر باش
زبان درفشانت چون گهر ریخت
بنور کوبک دری برآمیخت
زبانت گوهر افشانست عطار
تو داری در حقیقت جوهر یار
زبانت گوهر افشانست چون گهر ریخت
بنور کوکب دری برآمیخت
زبانت گوهر معنی فشانست
ولی این جوهرت بس بی نشانست
زبانت جوهر افشانست بر دوست
که این جوهر هم از گنجینه اوست
زبانت جوهر اسرار دارد
بفرق سالکان ایثار دارد
زبانت جوهر کل را که داند
که بر فرق عزیزان می فشاند
زبان در فشان تو مریزاد
بجز در از زبان تو مریزاد
زبان درفشان تو حقیقت
گهر پاشید در عین شریعت
زبان درفشانت گوهر افشاند
عجایب این همه تقریرها راند
زبان در فشان پر راز داری
که هر ساعت از او دری بیاری
زبان درفشان از دوست دیدی
که گوهر پاش در گفت و شنیدی
جواهر ذات داری در نهان تو
از آن جوهر شدی اینجا عیان تو
از آن جوهر شدی کاین جمله جوهر
ترا باشد که داری هفت کشور
تو داری هفت کشور شاه معنی
توئی اندر جهان آگاه معنی
ز جوهر نامه ذاتت نمودار
زبان خویشتن کردی گهربار
ز لفظ خویش گوهر بار کردی
بیانت بهتر از هر بار کردی
ز لفظت جان و دل در کل رسیدند
جمال یار اینجا باز دیدند
ز لفظت یافت آسایش دل و جان
که ناگه یافت این اسرار پنهان
ز لفظت این چنین آسایش روح
درون دل فتاد از عین مفتوح
ز گنج عشق جوهرداری امروز
زبار خویش گشتستی تو پیروز
بسی پیشینگان اسرار گفتند
نه بر این شیوه عطار گفتند
از این شیوه چرا تکرار کردی
نمود خویشتن ایثار کردی
از این شیوه که داری حسن معنی
همه دریافتی در عین تقوی
نمود یار خود بنموده تو
حقیقت دوستدارش بوده تو
ترا معراج جان باشد مسلم
که برگوئی به پیش خلق عالم
ترا معراج جان بنمود دلدار
شده اینجا حجابت عین پندار
ترا معراج اینجا داده است دوست
که باشد مغز جانت جملگی پوست
چو در معراج جان سیار هستی
عیان در دیدن راز الستی
تو داری لامکان دیدن یار
توئی امروز در خود عین دیدار
جمال دوست دیدی بی نشان تو
نمودی یار اب خلق جهان توچ
جمال یار بنمودی بعالم
توئی یار و توئی دیدار محرم
جمال دوست در پرده نهانست
یقین در دید واصل بیگمان ست
جمال دوست آنکس یافت اینجا
که از دیدار خود گم گشت و پیدا
جمال دوست اندر خود نظر کن
نمود جسم وجان زیر و زبر کن
جمال دوست بی نقش ونشانست
که محول گل جمال جاودانست
جمال جاودان گر بازیابی
حقیقت از خدا اعزاز یابی
جمال بی نشان چون در درونست
کسی داند که در گرداب خونست
جمال بی نشان بیچون بینی
که اینجا عکس این گردون ببینی
جمال بی نشان چون رخ نماید
ز دل زنگ حواشی برزداید
جمال بی نشان عین خدایست
خدایت در دو عالم رهنمایست
جمال بی نشان دریاب در کل
که تا آگه شوی از رنج و ز ذل
تو کل خواهی شدن مشکل بکن حل
اگر دانسته یوم تبدل
چو کل خواهی شدن دریاب آخر
بکن ای دوست می بشتاب آخر
چو کل خواهی شدن در عین اینحال
حقیقت باز بین اسرار افلاک
چو کل خواهی شدن اندر زمین تو
نمود خویشتن هم باز بین تو
چو کل خواهی شدن در معدن دل
زمانی برگشا این راز مشکل
چو کل خواهی شدن مانند مردان
ز پیدائی تو خواهی گشت پنهان
چو کل خواهی شدن در راه آخر
زمانی باش از این آگاه آخر
چو کل خواهی شدن اندر طریقت
ز دست خود مهل جانا شریعت
چو کل خواهی شدن در عین ذرات
شوی عین صفات و پس شوی ذات
شریعت را دمی مگذار از دست
که او راهت نماید تا شوی هست
شریعت رهبر ذرات آمد
ز عین جان نمود ذات آمد
شریعت دارد اینجاگاه تقوی
همه در وی نهان اسرار معنی
شریعت دارد اینجا پاکبازی
که بیشک می کند او کارسازی
شریعت رهنمای سالکان شد
نمود دید جمله واصلان شد
نه شرعت گفت اینجا دل نبندی
چرا در صورت خود پای بندی
نه شرعت گفت از صورت گذر کن
دل وجانت به معنی راهبر کن
نه شرعت گفت گورست و قیامت
مر این نکته ز اسرار تمامت
نه شرعت گفت حشری هست بیشک
نمیدانی تو ای افتاده در یک
نه شرعت گفت از دنیا بشو دور
تو ماندستی چنین در خویش مغرور
نه شرعت گفت اصل کل طلب کن
دریغا چون نداری تو سر و بن
نه شرعت گفت کاینجا گه سئوالست
ز بعد صورتت بیشک وبالست
نه شرعت گفت خواهی مرد اینجا
ببین تا خود چه خواهی برد آنجا
نه شرعت گفت دیدارست جانان
ولی کن یابی ای جان سر پنهان
نه شرعت گفت میزان وحساب است
نمودار خدایست وکتابست
نه شرعت گفت دوزخ هست در راه
دلت زین راز کل کی گردد آگاه
نه شرعت گفت دیدار بهشتست
دلت یکباره از خاطر بهشست
نه شرعت گفت کاینجا بازگردی
نمی دانی که چون ناساز گردی
نه شرعت گفت نیک و بد بتحقیق
تو از معنی دان ای دوس توفیق
نه شرعت راه بنمودست در خود
تو نیکی چون کنی چون آمدی بد
ز قول شرع مگذر یک دم ای دوست
که تا مغزت شود در خاک این پوست
ز قول شرع مگذر یکزمان تو
ز حق بشنو مر این شرح و بیان تو
ز قول شرع مگذر تا توانی
که تا یابی بقای جاودانی
ز قول شرع مگذر اندر این راه
که شرعت کند ز احوال آگاه
ز قول شرع مگذر تا شوی یار
در آنوقتی که باشی لیس فی الدار
ز قول شرع گفت من بدانی
که چون گفتم ترا راز نهانی
ز قول شرع شو آگاه بمعنی
که خواهی رفتن اندر راه معنی
ز قول شرع راهت می نمایم
حقیقت راز معنی می گشایم
ز قول شرع دیدم این تمامت
ز حق دریافتم عین قیامت
ز قول شرع اینجا در صراطم
ز راه راست میجویم نجاتم
ز قول شرع پیش از مرگ مردم
ره تحقیق جانان را سپردم
ز قول شرع مردم من ز صورت
که تا بیرون شدم از دل کدورت
ز قول شرع مردم من ز دنیا
شدم پیوسته من با عین عقبی
ز قول شرع مردم من ز باطل
که تا شد معنی جانم بحاصل
ز قول شرع مردم من ز غیرش
شدم فانی ز عین دیده سیرش
ز قول شرع رفتم من سوی گور
گذشتم من از این غوغای پرشور
ز قول شرع در خون اوفتادم
سراندر کائنات دل نهادم
ز قول شرع صورت برفکندم
مده ای عالم نادان تو پندم
ز قول شرع دوزخ دیدم از خود
کنون فارغ شدم از نیک وز بد
ز قول شرع مردستم من از پیش
نه با خویشم نه در کفرم نه در کیش
ز قول شرع راه حق سپردم
بیکباره ز دید خویش مردم
ز قول شرع من جز جان نخواهم
که در توحید جانان عذر خواهم
ز قول شرع ره بسپرده ام من
نه همچون دیگران در پرده ام من
ز قول شرع چون دیدار دیدم
من اندر عین جانان ناپدیدم
سپردم راه راه و یار جستم
از این حبس بلا من باز رستم
سپردم راه حق در زندگانی
ز جسم وجان شدم در دوست فانی
سپردم راه حق در جان و در دل
ز حق بگشاده ام هر راز مشکل
سپردم راه حق مانند مردان
برافکندم نمود جسم پنهان
سپرده راه حق چون سالکان من
عیان کردم نهان واصلان من
سپردم راه حق تا حق بدیدم
ز عین مصطفی در حق رسیدم
سپردم راه حق تا حق شدستم
چو دیدم در حقیقت حق بدستم
سپردم راه حق در عین جان بود
نمود دوست می بینم عیان من
سپردم راه تا واصل ببودم
عیان جزو و کل حاصل ببودم