الا ای دل چو جوهر باز دیدی
چرا در آینه تو ناپدیدی
الا ای دل کجا آخر فتادی
گریزان از برم مانند بادی
الا ای دل نمیدانم کجائی
که ایندم اوفتاده در فنائی
الا ای دل نمیدانم که چونی
نهانی در دورن و در برونی
الا ای دل نمیدانم ز دیدت
ولی ماندم در این گفت و شنیدت
الا ای دل کجائی مرحبا هان
دمی بنمای خود را در لقا هان
الا ای دل تو جانی در حقیقت
که بسپردی در او راه شریعت
دلا جانی کنون در هر دو عالم
ز تو پیدا شده سر دمادم
توئی آن جوهری کز ذات بیچون
در اینجا آمدی تو غرقه در خون
میان خاک و خون شادان نشستی
در از عالم بروی خویش بستی
میان خون بماندی خاک بر سر
عجب افتادی ایندم زار بنگر
میان خون نشستی زار و مجروح
بدیدی عاقبت هم قوت از روح
میان خاک خون خوردی بهر حال
که نامم باز دیدی عین احوال
چرا در پرده ای گم کرده را
مگر حیران شدی در دیدن شاه
چرا در پرده خود باز مانده
میان چار طبع آز مانده
چرا در پرده بردار آواز
که تا آئی زیکتائی به پرواز
چرا در پرده بخرام بیرون
بسوزان پرده را با هفت گردون
دلا یکدم رها کن آب و گل را
صلای عشق در ده اهل دل را
به پرواز جهان قدس شو زود
عیان کن بی صفت دیدار معبود
رها کن صورت و معنی نظر کن
دل خود ایدل از جانان خبر کن
در اینجا چون دمادم راه داری
نظر دائم به عین شاه داری
در اینجا دیده دیدار جانان
دمادم می کنی تکرار جانان
در اینجا دیده سر الهی
ببین دیدار تو در ماه وماهی
در اینجا کرده احوال معلوم
تو دادی در حقیقت داد مفهوم
در اینجا باز دیدستی عیانی
تو می بینی بخود راز نهانی
جهان جان تو دیدی، دل نمودن
چو اندر عاقبت آن در گشودن
جهان جان و دل هر دو یکی است
بنزدیک محقق بیشکی است
بسی خون خورد اندر پرده سازی
نبود این پرده اینجا گاه بازی
بسی خون خورد اینجا دل نهانی
که تا دیدار دید از عین فانی
بسی خون خورد دل در کار راهش
که تا در عشق میدارد نگاهش
بسی خون خورد و از خون گشت پیدا
ولیکن هم عیان گردد هم اینجا
بسی خون بایدت خوردن در اینراه
که تا بینی در آنجا روی دلخواه
بسی خون بایدت خوردن بناکام
که تا در عاقبت بینی سرانجام
بسی خون بایدت خوردن بدنیا
که تا یابی همی آخر تو عقبا
ترا این چنبر گردون فروبست
چرا در کردن چنبر کنی دست
اگر گردون نبودی نامساعد
نگشتی خاک چندین سیم ساعد
تو میخواهی کز این چنبر ببازی
برون تازی تو همچون مرد غازی
همی خواهی کز این چنبر جهی تو
قدم بیرون این چنبر نهی تو
قدم زین چنبر آنساعت توانی
که جان بر چنبر خلقت رسانی
از این چنبر بسی جانها ربودند
همه در بهر او گفت و شنودند
ازاین چنبر بسی جانها ببردند
دراین چنبر بزرگان جمله خوردند
در این چنبر عجایب رازهاهست
ز یکی در یکی آوازها هست
در این چنبر که خورشید است گردان
نمی بینی تو یک مو راز پنهان
در این چنبر نمی بینی که هر ماه
شود بگداخته ماهی زناگاه
در این چنبر نمود عرش و کرسی است
چه کروبی چه روحانی چه قدسیست
در این چنبر عیان گر باز بینی
در او انجام و هم آغاز بینی
در این چنبر نمودی صورت خویش
نمود عقل و عشق و کفر با کیش
در این چنبر نمودار بهشتست
که در او طینت آدم سرشتست
در این چنبر عیان راز باشد
کسی کو را دو چشمش باز باشد
در این چنبر ببیند خویش گردان
یقین خود را از او تو پیش گردان
در این چنبر چرا دل تنگ گشتی
دورن مزرعه تخمی نکشتی
نشیب چنبرت یک مرغزار است
که دلها اندر آن چون مرغ زار است
در این چنبر که داری مزرعه زار
نمیدانی تو مر اسرار آن یار
دراین چنبر چه بندی خویش را باز
برون جه تا که گردی محرم راز
بسی ره کرده زان سر بدین سر
که باور نمیداری تو بنگر
بسی ره کرده و خود بدیدی
که تا بر خون دل آنجا رسیدی
بسی ره کرده در پرده نور
که اینجا آمدستی از ره دور
بسی ره کرده و دیدی تو خود باز
ولی نادیده انجام وآغاز
هزاران پرده در پرده گذشتی
که تا از سر کل آگاه گشتی
هزاران پرده در پرده بریدی
میان خون در اینجا آرمیدی
هزاران پرده اینجا رفته تو
چو میگویم مگر خوش خفته تو
بصد انواع گشتی در حقیقت
سپردی بی صور ره بر حقیقت
بصد انواع بیرون آمدی تو
که تا در عاقبت دلخون شدی تو
هزاران دور پیچاپیچ داری
که تا این دم نمودی هیچ داری
بهر صورت که می آئی تو بیرون
یکی هستی عجایب طرفه معجون
در این حقه که پر از جوهر آید
در او دیدار ماه و اختر آید
جهان زین حقه بیشک پایدار است
که دراین حقه جوهر بیشمار است
در این حقه نگون افتاده تو
عجایب بی غمی دل ساده تو
توئی آن نطفه افتاده اینجا
که خواهی ماند بس دل ساده اینجا
توئی در حقه صورت گرفتار
چو موری لنگ افتادی چنین زار
چو معجونی تو اندر حقه باشی
نکو بنگر که خود زینسان قماشی
رهت دورست و خفته بختت آمد
تنت عریان و دل بی رختت آمد
نمیدانی که در اول چه بودی
که این لحظه تو در گفت و شنودی
ندانی کاین زمان اندر کجائی
فتاده در دهان اژدهائی
دراین چاه بلا ماندی چون بیژن
نهادی بر دلت بار زر و زن
در این چاه بلا ماندی چو یوسف
نکرد یکدمی اینجا تاسف
توئی یوسف درون چه فتاده
عجایب همچو خاک ره فتاده
ترا یوسف درون چاه ماندست
دلت در خون و خاک راه ماندست
ترا یوسف شده در چاه تاریک
نمیدانی تو این اسرار باریک
دریغا یوسفت اندر چاه افتاد
نمیدیدی که از ناگاه افتاد
توئی یوسف درون چه فتادی
دل اندر حکم کلی زان نهادی
ولی چون یوسف از این چه برآید
نمودش جسم و جان و دل رباید
جمال یوسف ناگاه از چاه
برآید یابد او بس رفعت و جاه
نشیند و آنچه کردی باز بینی
نظر کن روی او تا راز بینی
چواز چاهت برآید یوسف جان
نماید راز در این جای پنهان
ز عشقت بیقرار آید دل و تن
شود اسرار کلی جمله روشن