" rel="stylesheet"/> "> ">

در اظهار کردن قوت و قدرت و استغناء کل فرماید

منم یکتا که جمله دستگیرم
بمیرانم تمامت من نمیرم
منم حیی که دایم زنده باشم
که بیخ بدکنش برکنده باشم
ستانم داد مظلومان ز ظالم
بذات خویش من پیوسته قائم
جهان وهرچه در هر دو جهان است
بر من جمله بی نام و نشانست
خدایم من خدایم من خدایم
که از هر عیب و سهوی من جدایم
من آوردم تمامت اندرین جای
برم بار دگر در غیر ماوای
یکی بردم در اول هم در آخر
نمودم خویشتن در عین ظاهر
همه در خویشتن پیدا نمودم
ز دید خود چنین غوغا نمودم
ز ذاتم عقل و جان آگه نباشد
بجز من هیچکس الله نباشد
ز ذاتم عقل و جان اینجا خبر نیست
که من در بود خود هستم دگر نیست
من آوردم شما را هم بدنیا
برم من جمله اندر سوی عقب
کجا و همت تواند کرد ادراک
که ادراکست و عقل افتاده در خاک
منزه آمدم از جمله خلقان
منم بیشک نمود جمله میدان
خدائی مر مرا باشد سزاوار
که گر خواهم بیامرزم به یک بار
خدائی مر مرا باشد بتحقیق
که هر کس را ببخشم عین توفیق
دهم توفیق دیدارم ببیند
ابا من در میان جان نشیند
منم یکتای بی همتا که بودم
نمود جملگی در بود بودم
ز وصف ذات پاکم عقل ماندست
از آن پیوسته اندر نقل ماندست
ز وصف ذات پاکم جان چه گوید
اگر جز دید من چیزی بجوید
ز وصف من تمامت گنگ و لالند
ز من اندر تجلی جلالند
ز وصف من تمامت گشته حیران
که ما هستیم اندر پرده پنهان
ز وصف من همه در بحر مانند
اگر چه بود هم خود نمایند
کجا وصفم تواند کرد هر کس
که من در دید خود اللهم و بس
کجا وصفم تواند کرد هر جان
منم جسم و منم جان اندر اعیان
حقیقت من منم یکتا و دلدار
ز ذات خویشتن مائیم جبار
عیانم در همه چیزی تو بنگر
بجز دیدار ما تو هیچ منگر
فلک گردان ز من و ز شوق مدهوش
کواکب جمله حیرانند و خاموش
مه از شوقم گدازانست هر ماه
سپر انداخته از بیم من شاه
کنم من شمس هر شام رخ زرد
که از دیدار من باشد پر از درد
ز دردم جبرئیل اینجای مدهوش
بمانده در درون پرده خاموش
ملایک جمله در من راز بینند
که در دیدار ما خلوت گزینند
که عرش از دید من بر قطره آب
بماندست اندر اینجا عین غرقاب
ز بودم فرش گوناگون پدیدار
نموده رخ در این دیدار پرگار
ز عینم در بهشت افتاده دائم
نموده روح و ریحان گشته قائم
ز دوزخ کس امان من ندارد
که اینجا جز عیان من ندارد
منم بیچون و دانم راز جمله
منم انجام و هم آغاز جمله
منم دانا و بینا در دل و چشم
که بر بنده نگریم زود من خشم
منم پیدا و پنهان جهانم
که درنطق همه شرح و بیانم
چو من هرگز نباشد پادشاهی
چو من هرگز نبینی نیکخواهی
چو من هرگز کجا همراز بینی
نمودستم اگر خود باز بینی
چو من دیگر کجا در جان بیابی
سزد گر مر مرا اعیان نیابی
ز وصف خویش دائم در حضورم
که در ظلمات تنهائیت نورم
ز وصف خویش خود را راز گویم
نمود خویش با خود باز گویم
ز دید خویش دائم در جلالم
ز نور خوش قائم در وصالم
ز نور خود نمودم جمله اشیأ
ز بود خویش کردم جمله پیدا
ز خون مشک و ز نی شکر نمایم
ز باران در زکان گوهر نمایم
ز کف خود برآرم آدمی را
ز کاف ونون فلک را و زمین را
ز دودی گنبد خضرا کنم من
زپیهی نرگسی بینا کنم من
مه و خورشید دائم در سجودم
که ایشانند در نور نمودم
نهان از خلق و پنهان از خیالم
که نور در تجلی جمالم
ز وصفم عقل در پرده نهان شد
ز دیدم عشق هرجائی عیان شد
منم اول منم آخر در اشیأ
مرا باشد همه صنعی مهیا
که بنمایم وجود و پی کنم من
نمایم ظلمت اندر نور روشن
همه در وصف من حیران و خاموش
زبان ناطقانم لال و خاموش
ز دید خویش جمله آفریدم
در این روی زمین شان آوریدم
ز ذات خود محمد (ص) راز دادم
نمودم تا ز خود اعزاز دادم
حبیب من ز جمله مصطفایست
شما را پیشوا و رهنمایست
نمودم شرع در دیدار احمد (ص)
که هر کو شه بجان دیندار احمد (ص)
هر آنکس کو رسول خود شناسد
مرا در دید خود احمد شناسد
نمایم مر ورا دیدار خویشم
که من در عشق برخوردار خویشم
هر آن کو راه پیغامبر گزیند
یقین اندر جهان او بد نبیند
حبیب من ز جان مر دوست دارند
نمود عشق ما را یاد دارند
کنون ای پیر توحیدم شنیدی
درون ذاتم اعیان باز دیدی
برو با مسکن خود زودبین باش
وز این گفتار با عین الیقین باش
خوشا آنکس که ما را دید در ذات
گذشت از جسم و جان جمله ذرات
خوشا آنکس که جز ما کس نبیند
یقین ذات ما را برگزیند
چو باهوش آئی و بینی یقینم
نظر کن اولین و آخرینم
همه اندر درون خویشتن بین
نمود جسم را در جان جان بین
بر هر کس مگو اسرار ما فاش
ز دیدارم تو برخودار می باش
حریم وصل ما میدان و می رو
بجز ما را مبین و هیچ مشنو
که ذات پاک ما هرگز نیابند
اگر چه سالکان نزدم شتابند
نبینید هیچکس ما را به تحقیق
مگر آنکس که یابد چشم توفیق
نبینید هیچکس ما را چنان باز
که تا اینجا نگردد جسم و جان باز
کسی کو بی سر آید اندر این راه
بیابد مر مرا بی خویش ناگاه
اگر بی سر شوی این سر بدانی
وگرنه گر به چند از جاه خوانی
اگر بی سر شوی اسرار یابی
ابی دیدار خود دلدار یابی
اگر بی سر شوی فانی نباشی
نمود جزو و کل را جان تو باشی
سر خود دور نه تا دید دیدار
ببینی در حقیقت جان دلدار
سر خود دورنه مانند حلاج
که تا بر فرق معنایت نهد تاج
سر خود دورنه گر کاردانی
که مردن بهتر از این زندگانی
سر خود دورنه تا یار گردی
زنقطه بگذری پرگار گردی
سر خود دورنه مانند مردان
که بهر تست خدمتکار دو جهان
سر خود دورنه اندر بلا تو
بمانند شهید کربلا تو
سر خود دور نه مانند جرجیس
چرا چندین شوی در مکر و تلبیس
سر خود دور نه مانند یحیی
که تا گردی ز پنهانی تو پیدا
سر خود دورنه تا سر تو باشی
نمود عالم اکبر تو باشی
سر خود دورنه تا سر تو گردی
بیکباره ز ما و من تو گردی
سر خود دورنه تا دوست گردی
حقیقت مغز جان در پوست گردی
سر خود دور نه همچون شهیدان
که تا یابی وصالان حبیبان
سر خود دورنه مانند گوئی
بزن چون عاشقانه توهای و هوئی
سر خود دور نه تا بر سردار
ببین خویشتن را عین جبار
سر خود دورنه در خاک و خون شو
ز عین این جهان دون برون شو
اناالحق گوی تا واصل بباشی
فنای عشق را لایق تو باشی
اناالحق گوی تا مانند منصور
برافشان اندر اینجا جوهر نور
اناالحق گوی و سر بردار و سر بر
که جوهر می نباشد کمتر از زر
اناالحق گوی و در جمله قدم زن
وجود خویشتن را بر عدم زن
اناالحق گوی و محو آور وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
اناالحق گوی اگر حق الیقینی
چرا مانده تو اندر کفر و دینی
اناالحق گوی و بگذر کلی از دین
هم اندر حق حقیقت عین خود بین
اناالحق گوی اینجا آشکاره
ز عشق دوست شو تو پاره پاره
اناالحق گوی تا یکتا بباشی
میان جزو و کل رسوا تو باشی
اناالحق گوی و بگذر از دل و جان
دل و جان بر نثار حق برافشان
اناالحق گوی چون گوئی همیگرد
اگر در عشق مردی مرده مرد
اناالحق گوی بر مانند عطار
که آویزندت اینجا بر سر دار
اناالحق گوی چون جوئی حقیقت
ببردی هم طریقت هم شریعت
اناالحق گوی چو حق رخ نمودست
که حق اینجا ترا گفت و شنود است
اناالحق گوی و عین لامکان شو
چون مردان بی زمین و بی زمان شو
اناالحق گوی تا خونت بباشی
که حق حق حقیقت هم تو باشی
اناالحق گوی تو اینجا انالحق
که نه بر باطلی الا که بر حق
اناالحق گوی تا چون او شوی باز
نمود عشق گردی اندرین راز
اناالحق گوی چون حق دیده تو
حقیقت نور مطلق دیده تو
اناالحق گوی کاشتر نامه خواندی
همه اندر قطار اشتر تو راندی
اناالحق گوی کاشتر آشکارست
که این معنی چو اشتر بر قطارست
اناالحق گوی وز دیرت برون آی
نمود دیر و کعبه هر دو بنمای
اناالحق گوی این کعبه برانداز
تو چون شمعی وجود خویش بگداز
اناالحق گوی کان دیرت خرابست
درون دیر بیشک آفتابست
اناالحق گوی اینجا بت شکن باش
وگرنه اندرین نی مرد و زن باش
اناالحق زن چو مردان تا توانی
که بهر تست اسرار معانی
اناالحق زن چو مردان در جهان تو
گذر کن از زمین و از زمان تو
اناالحق زن چو مردان بر سر دار
اگر تو خود زنی این سر نگهدار
اناالحق گفت و پس بردار آمد
ز دید دوست بر خوردار آمد
اناالحق گفت و شد قربان در اینراه
یکی دیدار جان باشد در اینراه
اناالحق گفت و قربان گشت از دوست
در اینجا مغز گشتش جملگی پوست
اناالحق گفت و گفتارش یکی بود
خدا را دید واصل بیشکی بود
اناالحق گفت و در حق حق نظر کرد
همه ذرات عالم را خبر کرد
اناالحق گفت و جانان دید از جان
در افشاندند و او آمد سرافشان
اناالحق گفت او چون راست اینجا
بگفت عشق او پیداست اینجا
اناالحق گفت و عشقش یار بنمود
گره از کار عالم جمله بگشود
اناالحق گفت و حق حق دید اینجا
که دیداریست پنهانی و پیدا
اناالحق گفت تو گر باز بینی
سزد گر حق در اینجا باز بینی
اناالحق آنکسی داند که از خود
رود بیرون نبیند نیک هم بد
اناالحق زن یقین الله باشد
کسی کو از عیان آگاه باشد
چو منصور از حقیقت مست حق شد
حقیقت نیست گشت و هست حق شد
چو منصور از حقیقت یافت جانان
ز پیدائی شد اینجا گاه پنهان
چو منصور از حقیقت راست بین بود
حقیقت جان او عین الیقین بود
چو منصور از حقیقت دید حق باز
حقیقت گفت و شد با حق سوی یار
چو منصور از حقیقت لاف کل زد
چو سیمرغی خود اندر قاف کل زد
چو منصور از حقیقت لامکان بود
از آن او فتنه کل جهان بود
چو منصور از حقیقت بیجهت شد
ز ذات کل بحق او یک صفت شد
چو منصور از حقیقت دل رها کرد
ز جان آهنگ دیدار خدا کرد
چو منصور از حقیقت جان برانداخت
چو شمعی در عیان عشق بگداخت
چو منصور از حقیقت کل فنا شد
حقیقت جاودان عین بقا شد