" rel="stylesheet"/> "> ">

در عیان پسر و اسرار منصور و اجازت از پدر خواستن فرماید

چو منصور این حقیقت راست برگفت
نمود جوهر اسرار بر سفت
در آن دریا بصورت برخمید او
ز چشم جمله گشتش ناپدید او
مثال برق آنجا گاه بشتافت
چه کس باشد کز این معنی خبر یافت
پدر چون دید آن سر عجائب
عجائب ماند آنجا زین غرائب
بزد یک نعره و خاموش شد او
در آن عین خودی بیهوش شد او
چو پیر آن دید اندر حالت افتاد
بر آورد آن زمانش پیر فریاد
که ای جان جهان آخر کجائی
ندانم تا برم دیگر کی آئی
شدی غایب ز پیشم ناگهانی
نمی دانم من این سر را تو دانی
شدی غائب ولی در جان و جسمی
توئی گنج و درونم در طلسمی
کجا بینم ترا دیگر در این جای
برآورده خروش و بانگ و غوغای
تمامت خلق کشتی در تحیر
بمانده بیخبر چون در صدف در
همه حیران در آن اسرار مانده
مثال نقطه در پرگار مانده
چو با خود آمد آنگاه باب منصور
ز جان افتاده بود و از جهان دور
برآوردش دم و یک نعره دربست
نمود خویشتن در ذات اوبست
برون انداخت از کشتی وجودش
درون بحر شد دریای بودش
چو آن در عین آن دریا فتاد او
درون بحر بیخود جان بداد او
همه بحر جهان دید و جهان دید
ز خویشش دید آن راز نهان دید
بزد یک الله و وز جان برآمد
جهان جانستان بروی سر آمد
جهانا هرچه می خواهی کنون تو
که مر عهد یکایک بشکنی تو
وفاداری مجو زین کنده پیر
که هر لحظه کند صد رای و تدبیر
وفا هرگز مجو از وی بپرهیز
تو با او دیگر اینجا گاه مستیز
که او را هیچ اینجا گه وفا نیست
که کار او بجز جور و جفا نیست
جهانا چند خواهی گشت آخر
کرا خواهی مرا این هست آخر
جهانا طبع مردم خوار داری
که رسم تست مردم خوار داری
جهانا مهلتم ده تا زمانی
فرو گرییم از دستت جهانی
کما بیشی من پیداست آخر
ز خون من چه خواهد خواست
جهان از مرگ من ماتم نگیرد
ز مشتی استخوان عالم نگیرد
جهانا مهلتم ده تا ببینی
نمود من اگر صاحب یقینی
کجا دانی تو اسرارم در اینجا
ترا بنمایم این اسرار اینجا
دلا خون خور در این بحر معانی
که قدر خویش هم اینجا ندانی
دلا خون خور که از خون آمدی تو
چگویم تا که خود چون آمدی تو
بخور خون که ترا خاکت خورد باز
نمود تو بجای خود برد باز
میان آب می رو پاک جان شو
به عین عشق دیدار جهان شو
درون آب دریای جهانی
بگو تا چند از این کشتی دوانی
دلت شد با خبر زین سر دریا
حکایت کوش کردستی و بینا
نه آگه که چون بودست رازت
رها کردی در اینجا شاهبازت
چو نشناسی نمود سر مردان
از آنی چون فلک پیوسته گردان
سوی بحر فنا شو همچو منصور
ز کشتی و زباب خویش شو دور
سوی بحر فنا شو سوی یارت
میان آب دریا می چه کارت
خبر داری ز جوهر زود بشتاب
نمود خویش در بغداد جان یاب
ز بغدادت اگر واقف شدستی
ز دید چشم و جان واقف شدستی
چرا چندین تو اندر بند خلقی
بدان ماند که حاجتمند خلقی
ز دنیا بگذر و از عین دریا
که در دریا نبینی جز که سودا
درون بحر جان انداز خود را
مگر ک آگاه گردانی تو خود را
درون بحر شو تا راز بینی
حقیقت جوهر جان باز بینی
درون بحر معنی هر که ره برد
چو غواصان ره دلدار بسپرد
به جوهر در رسیدم چند گویم
بهر وصفی که میگویم چه گویم
چه گویم اندر این میدان فتاده
میان خاک بی جولان فتاده
منم بیچاره و حیران بمانده
چگوئی خوار و سرگردان بمانده
منم بیچاره اندر کوی دلدار
اگر چه راه بردم سوی دلدار
نه در دینم نه اندر کیش مانده
بسان کافری درویش مانده
در این دریای بی پایان فتاده
سراندر قعر این عمان نهاده
چو غواصی کنم در بحر اعظم
قدم می دارم اندر عشق محکم
چو غواصی کنم درها بیابم
پس آنگاهی سوی بالا شتابم
دورن جان من بحریست در دید
که اینجا می نبینم جز که آن دید
درون جان من بحریست معنی
ندارم با کسی اینجای دعوی
منم عطار کز بحر معانی
کنم هر ساعتی گوهر فشانی
منم دریا و کشتی رانده بی حد
شده فارغ ز بود نیک یا بد
منم عطار و اسرار جهانم
حقیقت در معنی می فشانم
چو نقش من دگر عالم نبیند
کسی داند که او جانان گزیند
عیان این جهان و آن جهانم
ورای این زمان و آسمانم
حقیقت من نمودم جوهر دوست
برون آوردم اینجا روغن از پوست
سلاطینان عالم گرچه شاهند
بحمدالله بر من خاک راهند
چو سلطانم به معنی و بصورت
بیفکنده ز دل خود کدورت
چو سلطانم اباخیل و سپاهم
که اندر سلطنت دیدار شاهم
منم شاه جهان در سر معنی
که دارم در حقیقت عین تقوی
بسی شادی و غم خوردم بعالم
که سلطانم ابی شک من در این دم
منم سلطان جمله سالکان من
که دیدستم حقیقت جان جان من
کجا اهل دلی در گوشه فرد
که بنشیند دمی با من در این درد
که بنمایم ورا سر الهی
بماهش افکنم او را ز ماهی
بسی اسرار گویانند و بسیار
ولی هرگز نباشد همچو عطار
که من بگشوده ام این راز مشکل
بسی حسرت که در جان دارم و دل
کجا گویم چو همرازی ندیدم
نخوانم چون هم آوازی ندیدم
از این ایوان پردود و ستاره
بسی کردم بهر جانب نظاره
دمی غافل نبودم زین نمودار
که تا دریافتم اعیان اسرار
نمود عشق جمله عاشقانم
عیان راه جمله سالکانم
حقیقت یافتم جانان و جان من
بکردم فاش این راز نهان من
حقیقت هر که شد اینجا خبردار
نمود خویشتن آویخت بردار
حقیقت هر که این دیدار دریافت
هر آن چیزی که مبیند نکو یافت
بجز حق بین نداند گفته من
که بنهادستم این اسرار روشن
دلا خون خورده تا راز گفتی
هر آن رازی که دیدی باز گفتی
دلا خون خورده در پرده خود
که تا دیدی عیان گمکرده خود
دلا خون خورده و غرق خونی
ولیکن این زمان دیدار چونی
دلا خون خورده تا در صفاتی
ولیکن اینزمان دیدار ذاتی
دلا خون خورده و خون بخورهم
که خون خوردست هم بسیار آدم
دلا خون خور که خون بودی ز اول
ولی اینجا شدی در خود معطل
ز خونی آمدی اول پدیدار
ب آخر هم بخون مانی گرفتار
ز خونی لیک اندر خاک ماندی
ز سر صنع عین پاک ماندی
ز راه چشم خون دل بریزان
که خواهی گشت خاک خاکبیزان
که بعد از ما وفاداران هشیار
بخاک ما فرو گریند بسیار
نباشد فایده زیرا که خاکیم
به عین عاقبت اندر هلاکیم
چه حاجت بود چندان گفتن ای دوست
که می بایست در طین خفت ای دوست
نمود خاک اصل پاک دارد
که آدم دید حق در خاک دارد
اگر نه خاک اصل پاک بودی
گل آدم کجا در خاک بودی
نمود خاک از آن حاصل نمود است
که خود را بیشکی واصل نمودست
ز خاکست اصل و در خاکی شدی تو
چگویم تا در اول چون بدی تو
حقیقت خاک واصل شد در این راه
که اینجا ریاضت یافت از شاه
حقیقت خاک چندینی ریاضت
کشید و یافت او بیشک سعادت
حقیقت خاک میداند که جان چیست
درون او همه راز نهان چیست
شنیدم من که پیری پر ز اسرار
بگرد خاک مردان گشت بسیار
شبی میگفت خوش کرد خاکی
بگوش او رسید آواز پاکی
که ای مسکین چرا چندین بگردی
بگو تا اندر این دنیا چه کردی
چرا این گور مردم می پرستی
بگرد کار مردم گرد و رستی
که ما خاکیم و هستی هم تو از خاک
ولی با تست بیشک صانع پاک
اگر چه خاک گشتیم اندر این راه
ولی ما بهتریم از جمل آگاه
که خاکیم این زمان در عین هستی
نه مانند شما در بت پرستی
چو زیر خاک ما را یار باشد
در این معنی بسی اسرار باشد
درونیم و برون بگرفته از دوست
حقیقت مغز باشد جملگی پوست
خدا با ما است هم دیدار اوئیم
که اندر خاک برخودار اوئیم
نمود خاک ما را کرد واصل
همه مقصود ما اینجاست حاصل
همه مقصود اینجا گه بدیدیم
که از چشم جهان ما ناپدیدیم
جهانیم ونه اندر روی خاکیم
که این دم نور قدس ونور پاکیم
نمایم اینزمان دیدار بیخود
که فانیم و گشته فارغ از بد
خدا با ماست ماهم با خدائیم
که این دم یافته عین بقائیم
فنائیم این زمان از دید صورت
بسر کرده همه عین کدورت
فنائیم این زمان در جزو و در کل
برسته از غم وز رنج وز ذل
فنائیم این زمان از عالم دون
درون افتاده ایم از عین گردون
فنائیم این زمان اندر جلالیم
ز حیرت پیش جانان گنگ و لالیم
فنائیم اینزمان درعین هستی
رها کردیم اینجا بت پرستی
فنائیم و بقا دریافته ما
بسوی جزو و کل بشتافته ما
ز بود خویشتن نابود بودیم
که ایندم بود بود بود بودیم
ز بود حق چو صورت برفکندیم
خود اندر ذات آن حق در فکندیم
جمال اندر جلال کل بدیدیم
حقیقت با خدای خود رسیدیم
نمود حیرتست اینجای در عشق
نمیدانیم این غوغای در عشق
درونست و برون ما یکی هم
که حق گشتیم بیشک حق یکی هم
شما مانند ما خواهید بودن
نماند دائم این گفت و شنودن
شما مانند ما در خون برآئید
چرا در بند ایوان و سرائید
دل از بند جهان آزاد دارید
بجز تخم نکونامی مکارید
که ما همچون شما بودیم چندان
بنشنیدیم پند هوشمندان
ز کار آخرت بودیم غافل
نکردیم آنچه مان فرمود عاقل
کنون هستیم از کرده پشیمان
که کرم و مور باشد مان ندیمان
چه سود از روزگار برفشانده
بدل در حسرت جاوید مانده
کنون ای دوستان زنهار زنهار
بترسید از بد این دهر مکار
بجز فرمان یزدان نیست کاری
بورزید و مدارید هیچ عاری
که راهی سخت دشوارست در پیش
اگر تو مومنی زین دم بیندیش
بجز حق هیچکس واقف نبود است
که این اسرار از دیدار بودست
نمود خاک جمله جان پاکست
در او رفتن تو می گوئی چه باکست
بهر گامی که اینجا می نهی در
سرشاهیست چون فغفور و قیصر
بسی بادام چشمانند در خاک
که جان دادند نزد صانع پاک
تو نیز ار عاقلی آهسته می رو
نمود عشق ازعطار بشنو
مخسب ای دل سخن بپذیر آخر
ز چندین رفته نفرت گیر آخر
مخسب ای دل که تا بیدار گردی
مگر شایسته اسرار گردی
در این اسرار تو اندیشه کن
نمود عشق خود را پیشه کن
مخسب اندر شب مهتاب آخر
چه خواهی دیدن از این خواب آخر
شب مهتاب خوابت چون پرد بین
شب مهتاب نور عشق حق بین
شب مهتاب چون می آمدت خواب
که عاشق خواب کی ماند ز مهتاب
شب مهتاب واصل شو ز اسرار
در آنساعت که باشد لیس فی الدار
شب مهتاب اگر معشوق بینی
دمی با او در آن خلوت نشینی
شب مهتاب اندر نور باشی
میان جزو و کل مشهور باشی
شب مهتاب بنماید رخت یار
که در شب می نگنجد هیچ اغیار
شب مهتاب اگر واصل شوی تو
نباید زین سخن غافل شوی تو
شب مهتاب ک آنشب بدر باشد
در آنشب عاشقان را قدر باشد
شب مهتاب حق بی شک بیابی
چه گویم کاین زمان در عین خوابی
چرا خفتی شب مهتاب ای دوست
که تا با مغز گردانی همه پوست
نیندیشی که چون عمرت سرآید
بسی مهتاب در گورت درآید
ترا زیر کفن بگرفته خوابی
فرو افتد بگورت ماهتابی
مخسب و سر این اسرار دریاب
مشو ای دوست چندینی تو در خواب
نکو نبود چگوید مرد هشیار
بخفته عاشق و معشوق بیدار
تو در خوابی و بیداران برفتند
عزیزان و وفاداران برفتند
تو در دنیا و اندر دیر خود رای
بماندی همچو سیم قلب در جای
تو در این دار دنیا باز مانده
ز بهر شهوت پر آز مانده
توئی غافل در این دنیای مکار
که ناگاهت برون آرد ز پرگار
تو این دم خفته آگاهی نداری
که اینجاعین اللهی نداری
همه مردان سوی درگاه رفتند
ز بود خویشتن آگها رفتند
همه مردان عالم راز دیدند
ز جان گم کرده خود بازدیدند
همه مردان در این میدان چو گویند
بجز توحید او چیزی نگویند
چو مردان عالمی پر درد دارند
ز درد عشق خود را فرد دارند
اگر مردی تو اندر دار دنیا
خبر یابی تو از اعیان عقبی
اگر مردی بجز مردان مبین تو
همیشه خدمت مردان گزین تو
که مردانند دائم سالک راه
طلبکاراند زدائم دیدن شاه
طلب کن اینچنین مردان حق تو
که بردی ازهمه در ره سبق تو
خدا زیشان طلب تا راز یابی
حقیقت جان جانت بازیابی
خدا زآن سان طلب در عین اسرار
که از انسان شود این سر پدیدار
خدا زآن سان طلب چون می ندانی
چو گویندت عجب حیران بمانی