" rel="stylesheet"/> "> ">

در صفت ره یافتن و می عشق خوردن و جانان دیدن بتحقیق گوید

دریغا ره نمیدانی چه گویی
که سرگردان شده مانند گوئی
در این میدان چو گوئی در تک و تاز
شدی اکنون و مر چوگان بینداز
در این میدان چو گوئی می نبردی
کجا صافی خوری مانند دردی
خرابات فنا کن اختیارت
تو با میدان و گوی اکنون چه کارت
خرابات فنا از بهر مردانست
که اینچرخ فلک زانروی گردانست
خراباتی شو و اندر خرابات
بوقت صبحدم میکن مناجات
خراباتی شو و رطل گران کش
دمادم جام وحدت رایگان کش
خراباتی شو این جام کن نوش
اگر مردی در اینجا باش خاموش
خراباتی شو و اندر پیش دلدار
زنام وننگ خود بگذر بیکبار
شود زان می ترا فانی وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
خدا دریاب و از خود شو تو فانی
اگر این سر معنی باز دانی
مئی کان عاشقان خوردند اینجا
وزان میگوی کل بردند اینجا
مئی کان عاشقان صادق بنوشند
همه باید کز آن سر کم خروشند
مئی کان عاشقان خوردند و رفتند
حقیقت راز معنی فاش گفتند
مئی کان عاشقان لاابالش
کشیدند آنگهی عین وصالش
در آن می وصل اینجا باز دیدند
ز بود او بکام دل رسیدند
در آن می جمله ذرات مستند
از آن در جود حق با نیست هستند
درآن می هر که او پائی بدارد
یقین دانم که او تحقیق دارد
در آن می راز بیند همچو مردان
حقیقت نزد اولاشی شود جان
در آن می جان کجا گنجد زمانی
که آندم نیست اینجا کل مکانی
در آن می هستی جاوید باشد
ترا از ذره خورشید باشد
در آن می در یکی بینی تو خود را
نگنجد هیچگونه نیک و بد را
در آن می گر یکی بینی حقیقت
طریقت با حقیقت در شریعت
در آن می در خدا بینی حقیقت
نمی گنجد دگر اینجا دقیقت
در آن می جمله مردان فاش گشتند
ز نقش اندر جهان نقاش گشتند
در آن می واصلی شان منکشف شد
نمود اول آخر متصف شد
در آن می شان حقیقت گشت واصل
شدند اندر خرابی جمله حاصل
در آن می شان عیان عشق بایار
حجاب از پیششان برخواست یکبار
در آن می شان تمامت گشت روشن
رها کردند آنگه عین گلخن
در آن می شان فنا آمد پدیدار
نگه کردند و دیدند جمله عطار
در آن می گر نبودی هستی من
کجا پیدا شدی این هستی من
در آن می یافتم هستی دو جهان
زجامی یافتم مستی جانان
نمیدانستم و غافل بمانده
در این عین جهان بیدل بمانده
نمیدانستم و هم باز دیدم
نمود عشق کلی راز دیدم
نمیدانستم و دانستم اکنون
که یارم در درون ماندست بیرون
بدو پیدا شدم از هستی او
نمود سر کل از هستی او
بدو پیدا شدم وزوی بگفتم
در اسرار را نیکو بسفتم
بدو پیدا شدم وز اوست پنهان
از او دارم نمود و اوست جانان
بدو پیدا شدم در جوهر راز
حجاب هفت پرده کرده ام باز
بدو پیدا شدم از بود و نابود
مرا اندر میان مقصود او بود
بدو پیدا شدم او واصلم کرد
عیان خویش اینجا حاصلم کرد
بدو پیدا شدم بنمود ما را
عیان ابتدا با انتها را
بدو پیدا شدم دیدار او بین
نمود عشقم و گفتار او بین
بدو پیدا شدم بنمود باقی
مرا در جام کل او بود ساقی
بدو دیدم هم او را بیحجابی
بجز یکی نمی بینم حسابی
بدو دیدم جمال طلعت او
هم او بد نور قدس و خلعت او
مرا بخشید در گفتار اسرار
دمادم گفت در جانم که عطار
یقین در پیش دارد جز مرا تو
مبین در ابتدا و انتها تو
مرا بین در دل و جان تا توانی
منت دادم همه سر معانی
منت دادم همه اسرار عشاق
بتو ختمست کل انوار عشاق
منت دادم چنین تشریف در پوش
زمانی هم مشو ز اینجای خاموش
چو بلبل باش اندر گلستانم
نواها می زن اندر بوستانم
بصد دستان همیزن مر نوا تو
چو داری این زمان عشق لقا تو
نوای پرده عشاق می ساز
درون پرده ام می سوز و می ساز
بهر دستان که میخواهی تو دستان
بجز می از یدالله ات تو مستان
که مست شوق مائی از ازل تو
وجودت را بجان کردم بدل تو
نظیرت نیست لیکن در مقامات
عیان تست در اسرار طامات
منم گویا دراین عین زبانت
منم اینجا همه شرح و بیانت
ترا دادم عیان سر معانی
که تا اینجا تو قدر من بدانی
ترا دادم عیان واصلانت
کنم اینجای بی نام و نشانت
اگر ما را بکل آنجای خواهی
سزد گر هیچ جز از ما نخواهی
نشان واصلی این است دریاب
دمادم سوی من بیجان تو بشتاب
سراسر هرچه بینی ما همی بین
بجز من هیچ در دیدار مگزین
چو تو جویای ما بودی در اول
در آخر میشوی چندین معطل
رضای ما بدست آور ز مائی
که ما را هست عین کل خدائی
بکل قربان ما شو اندر این راه
که هستی این زمان از سرم آگاه
نثار روی ما کن جان و دل تو
گذر کن از نقوش آب و گل تو
کلاه عشق دادیمت چو بر سر
که در پیشت نهم آفاق یکسر
ببر سر تا مرا بینی عیان تو
که این سر در نمیگنجد بدان تو
ز خود چون بگذری ما را بدانی
در آخر چون بدانی کل توانی
منم مخفی ز جمله ناپدیدار
که آوردم ز خود کلی بدیدار
ز خود پیدا نمودم خوش پنهان
شده اینجا بجز دیدن به نتوان
در آندم کین دم صورت نماند
بجز من عین مقصودت نماند
نماند اسم و جسم و عقل و ادراک
سراسر محو گردانم ترا پاک
حجاب صورتت بردام از پیش
کنم بود وجودت جملگی خویش
نماند هیچ گفتار تو اینجا
نماند هیچ اسرار تو اینجا
بجز من هرچه دردیدار آری
یقین میدان که خود سری نداری
نماند هیچ جز من مر ترا هیچ
نبینی این طلسم پیچ در پیچ
مرادم کشتن تست اندر اینجا
که تا اینجا ببینی دیدن ما
مرادم کشتن تست از طریقت
که ما را بنگری اندر حقیقت
مرادم کشتن تست آخر کار
که تا یابی مرا در جمله اظهار
مرادم کشتن تست ار بدانی
که مقصودم توئی سر نهانی
مرادم کشتن تست و فنا شو
مرا در جزو و کل عین بقا شو
مرادم کشتن تست و تو بگذر
تو خود جز من دمی در هیچ منگر
مرادم کشتن تست و فنایت
نمایم جزو و کل عین بقایت
چو تو جز من یقین غیری ندیدی
زمن گفتی و هم از من شنیدی
زمن گفتی همه اسرار ما را
تو کردی فاش مر سر بقا را
تو با من گردی ومن با تو بودم
یکی بد با توام گفت و شنودم
بجز من هیچ تکراری نکردی
میان واصلان امروز فردی
بمن فردی بمن گشتی منزه
بمن دیدی سراسر دید اینره
منت ره بودم و من نیز منزل
منت بگشاده ام اینجای مشکل
منت گویایم و من نیز گویا
در این عین جهان منگر بجز ما
یقین اینجا بجز من هیچکس نیست
بجز من هیچکس فریادرس نیست
منت جان دادم و من جان ستانم
منت بنمایم اینجا و من آنم
که در خون خاک جسمت در کنم من
کنم اسرار کلی از تو روشن
چو پیش از خویش اینجا گه بمردی
از آن گوی سعادت را تو بردی
تو مردستی و هستی حی زنده
برون تو رفته اکنون زبنده
هر آن کو پیش از مرگم نمیرد
میان حلقه این در نگیرد
منت می بینم و در راه من تو
شدی در واصلی آگاه من تو
منت بینم ز من خود درگذشتی
حقیقت راه اعیان در نوشتی
بسی اندر جهانم سالکانند
که مرکب سوی ما بسیار رانند
طلبکار آمدند اندر سوی ما
ولی در عاقبت گشتند شیدا
طلبکار آمدند و بازگشتند
نمود سفل و علوی در نوشتند
کرا باشد نمود عشق طاقت
که در آخر بیابد این سعادت
کسی باید که او از جان نترسد
بجز ما هیچ چیزی او نپرسد
بجز ما ننگرد در هر دو عالم
یکی بیند مرا در عین آدم
بجز من هیچ در پیشش نگنجد
دو عالم نزد او موئی نسنجد
بجز ما هیچی اینجا ننگرد او
بمردی این ره ما بسپرد او
چو ره بسپارد اندر سوی درگاه
یکی بیند مرا در جمله آنگاه
مرا دیدن در اینصورت به نتوان
بوقتی کو ببیند راز پنهان
که جان بسپارد و ما را به بیند
ابا ما او در این خلوت نشیند
تو ای عطار جانت برفشاندی
بسی در بحر ما کشتی براندی
در این دریای ما دیدی تو جوهر
ترا دیدم در اینجا هفت اختر
تمامت در تو اینجا درج کردیم
درون دل تو ما را عین دردیم
تو داری در رهم از درد شو فرد
که مردی می نیابی جز که در درد
ز درد عشق ما آگاه میباش
بصورت همچنان در اره میباش
که من دیدم ترا از جمله مردان
دل وجانت بدیدم شاد و گردان
توئی و نزد من جمله عزیزی
که جز با من نباشی و چه چیزی
چو جز من در نمیگنجد بر تو
منم در هر دو عالم رهبر تو
چو جز من در نمیگنجد بجانت
دمادم مینماید رخ عیانت
چو جز من در نمیگنجد درونت
منم اندر درون و در برونت
کس کو شرع محبوبم سپارد
بشرع دوستم او پای دارد
مراو را اینچنین واصل کنم هان
نمودش جملگی حاصل کنم هان
نمایم ذات خود او را تمامت
بفردوسش برم یوم القیامت
ببخشم من گناه او سراسر
ندارد اینکه مومن دان تو باور
کند این را قبول از جان و دل او
نگردد عاقبت اینجا خجل او
مرا ز آندم که آدم دردمنداست
از آندم این تمیز اندر پسنداست
از آن دم این دم تو هست پیدا
از آن دم یافتی این دم هویدا
اگر آن دم در این آدم نبودی
وجود تو در این عالم نبودی
از آن دم یافتی این جوهر یار
از آن اینجا همی بینی تو اغیار
از آن دم یافتی انوار عالم
نفخت فیه می آید دمادم
از آن دم هر دمی اندر دم تست
که دم اندر دم تو آدم تست
از آن دم دم زن و زیندم میندیش
رها کن جمله از عالم میندیش
از آن دم تو دمادم هر سخن گوی
که بردی در حقیقت در سخن گوی
از آن دم دمدمه افکن در آفاق
دمادم که از آن دم جمله عشاق
از آن دم در عیان اسرار کل بین
وجود خویشتن انوار کل بین
از آن دم این دم تو در جهان است
که بگرفته زمین اندر زمانست
از آن دم آدم اینجا خویشتن یافت
عیان بود و زدید جان و تن یافت
از آن دم ایندم تو میزند دم
عیان بین تو مر این کل دمادم
ز دمهائی که اینجا گه زدی تو
دمادم کان معنی بستدی تو
زدمهائی که از دلدار دیدی
حقیقت جمله اسرار دیدی
دم آدم از آندم یافت بودش
از آندم عین آدم می نمودش
چو آدم در بهشت این مرتبت یافت
از آندم سوی جانان زود بشتافت
چو آدم در بهشت جان زد آندم
نظر می کرد و خود میدید آدم
عجب درمانده بد در کائنات او
که چون آمد نهان در سوی ذات او
نهان با خود دمادم زار می گفت
غم دل با خدا او باز می گفت
چو حق در خویشتن میدید تحقیق
بخود میگفت و خود میکرد تصدیق
که ای جان جهان و جوهر من
توئی در هژده عالم رهبر من
مرا آورده و بنموده تو
خودی خود بمن بخشوده تو
درونم هم توئی بگرفته بیرون
ترا دانم در اینجا سر بیچون
حجاب تو بود اینصورت تو
که عین شوق عشقست صورت تو
حجاب از پیش روبردار و بنمای
که هستی در دورن جان تو یکتای
چنین تنها مرا اینجا بمگذار
که دانائی مرا کرده پدیدار