دلا بگذر ز خود وندر فنا شو
عیان انبیا و اولیا شو
ز دیده گوی وز تقلید مگرو
دگر اسرار آدم نیز بشنو
توئی آدم بحوا باز ماندی
عجب در عزت و در ناز ماندی
بحوا گر بمانی باز اینجا
یقین چون او تو جان درباز اینجا
چو میدانی که خواهی رفت آخر
دمی مگذر تو از معنی ظاهر
زحق یکدم مشو دور ای دل و جان
وگرنه از بهشتت زود جانان
کند بیرون بیک ره همچون ابلیس
بگو تا چند خواهی کرد تلبیس
چو بیرون گر کند اینجا بزاری
سزد گر این زمان شرمی بداری
بدان میگویمت تا گوش دل تو
گشائی این حجاب آب و گل تو
نمود آدم و حوا بخوانی
ز تفسیر عیان اسرار خوانی
چو آدم آنچنان صورت عیان دید
ز شادی در میان یکدم بنازید
چو حوا دید پیش خود نشسته
در غمها بروی او ببسته
که پیش و پس همه خیل فرشته
همه از فیض ربانی سرشته
ستاده جبرئیل و جمله حوران
همه در پیش آدم با قصوران
خطابی کرد حق آنگه ابا او
که چون می بینی آدم گفت نیکو
توئی دانا و رحمانی چگویم
در این میدان که سرگردان چو گویم
صفات تست اینجا آشکاره
مرا اینجا رسد عین نظاره
تو بینائی و راز جمله دانی
تو پیدا کرده راز نهانی
همه مانده عجایب اندر اینحال
زبانم گشته اندر صنع تو لال
تو آوردی در اینجا سر بیچون
نمیدانم که این احوال مر چون
نه خوابست اینکه می بینم عیانی
ویا پندار این سر نهانی
منم اندر بهشت لایزالت
شده اندر تجلی جمالت
ز وصفت واله و شیدا شدستم
ز جام عشق تو حیران و مستم
ز صنعت عقل من حیران بماندست
خردانگشت در دندان بماندست
ز صنعت مانده ام در عین خوابی
که در پهلوی من یک آفتابی
نشاندستی کنون این از کجا بود
که ما را اندر این پیدا لقا بود
کجا بد اول و این از که آمد
که عقل و هوش آدم جمله بستد
مرا بر گوی تا خود این چه بود است
که صنع تو مرا پیدا نمودست
تعالی الله زهی دیدار یکتا
که گردی اندر این جنت هویدا
تعالی الله زهی قدرت نمودی
دراین صنعت چنین نمودی
تعالی الله زهی انوار بیچون
که پیدا کرده از کاف وز نون
تعالی الله زهی نقاش مطلق
ترا باشد چنین راز انالحق
تعالی الله که آدم گشت حیران
جلالش را در اینجا وصف نتوان
تعالی الله که آدم آفریدی
و را در عین جنت آوریدی
نمودی این زمانش جوهر خویش
حجابم برگرفتی جمله از پیش
حجابم این زمان برداشتی باز
که دیدم من در این انجام و آغاز
حجابم این زمان رفته بیکبار
که آمد راز جانانم پدیدار
حجابم این زمان شد جملگی دور
که می بینم ورا نور علی نور
حجابم دور شد از روی دلدار
چو دیدم گشته ام از جنگ بیزار
حجابم دور شد تا راز دیدم
نمودش اندر اینجا باز دیدم
حجابم دور شد تا روی یارم
حقیقت گشت اینجا گه شکارم
حجابم دور شد می بینمش روی
نشسته ایندمم جانان بپهلوی
حجابم دور شد از عین جنات
که می بینم کنون مستور ذرات
جمال یار رویاروی دیدم
نمود دوست در پهلوی دیدم
جمال یار آنگاهی چنانم
ندانم تا که وصفش من چه خوانم
جمال یار این حوارن که باشند
به پیش رویت اینان خود که باشند
جمال روی ما حور و قصورست
جمال جان آدم پر ز نورست
جمال یار عین جاودانست
که این از پیش آدم رایگان است
جمال یار و دیدار نکوئی
که وصفش می نگنجد از نکوئی
جمال یار آنگه پرلقایست
که درد جان آدم را دوایست
جمال یار می بینم کنونم
در این جنات اندر رهنمونم
جمال یار می بینم بشادی
مرا این عین جاویدان تو دادی
جمال یار می بینم عیانی
تو آوردی تو کردی و تو دانی
جمال یار بی برقع پدیدست
ولی اندر لطافت ناپدیدست
جمال یار روح جان فروزست
که در جنات جانم رخ نمودست
جمال یار دیدم رایگانی
تو گویائی در این شرح و معانی
جمال یاربس زیبا و خوبست
ولی در ذات ستار العیوبست
نمودی این زمان از پرده راز
مرا پیدا شده انجام و آغاز
نمودی این زمان دیدار خویشت
عجب برداشتی ای جان ز پیشت
چو برقع برگرفتی ایدل و جان
ندارم طاقت خورشید رخشان
ندامر طاقت خورشید رویت
از آن چون ذره ام حیران ببویت
ندارم طاقت عکس جمالت
اگر چه دیده ام عین وصالت
وصالت رخ نمود اینجا مرا بین
دل شیدای ما از جان ما بین
وصالت می رباید جان آدم
که بنمودی چنین اعیان آدم
وصالت می رباید جوهر جان
نمی یارم که بینم رویت ای جان
شدست آدم در این جنات بیهوش
زبان اینجا نیارم کرد خاموش
دل و جان واله و حیران چه گویم
در اینجاگاه ای جانان چه گویم
توئی صانع درون جان آدم
تو هم حوائی وجانان آدم