" rel="stylesheet"/> "> ">

در نمودار سرعیان کل فرماید - قسمت اول

نمود حق نه چیزی هست بازی
تو ایندم در تمامت سر فرازی
تو قدر خود بدان و سر نگهدار
ببین نامت چه چیزی گفت جبار
از این گندم حذر میکن دمادم
ببین تا حق چه گفتست گفت آدم
که تو زان منی من زان تو باش
ولی گر با منی با خویشتن باش
در این جنات اگر خواهی که باشم
حقیقت تخم نیکوئی بپاشم
مردی بگذر از گندم حذر کن
پس آنگه سوی من کلی نظر کن
که تا باشیم با هم جاودانه
نگیرد هیچکس بر ما بهانه
همه حوران در اینجامان ندیمست
خدای ما کریمست و رحیمست
اگر خواهی که مانی جاودانی
پذیری پند من اکنون تو دانی
بدو گفت آدم ایجان و دل من
بمن بگذار اینجا مشکل من
نه حق با من چنین اسرار گفتست
ولی با کس نه این اسرار گفتست
بمن بگذار من به از تو دانم
نکو گفتی بگو جان جهانم
سبک آدم ورا بگرفت محکم
نموداندر کشید اینجای آدم
در آغوشش گرفت آن نور قدرت
دمادم بود اندر عین رحمت
برویش بر نهاد آنروی آنجا
شدند از عشق کل یکسوی آنجا
بجز دیدن که ایشان را لقا بود
نمود هر دو از عین بقا بود
گمان اینجا مبر ای دوست دریاب
تو در مغز حقیقت پوست دریاب
عزازیل دژم چون دید احوال
بیامد بر در جنت دگر حال
کنون بشنو تو اسرار نهانی
اگر مردی رهی این سر بدانی
چنان ابلیس بر درگاه میبود
که بر احوالشان آگاه میبود
قضا را مار با طاووس رخشان
بدید آنجای ایشان هر دو دربان
برفت ابلیس و با ایشان شدش دوست
ببین کاسرارم اینجا مغز شد پوست
تو دیگر می ندانی سر اسرار
ولی تو کی بدانی جز که گفتار
بر تو چون حکایت باشد این را
ندانی تو بیان عین الیقین را
چو تو این سر حق را قصه دانی
همی ترسم که اندر غصه مانی
مدان این قصه را مانند صورت
که مانی خوار سرگردان صورت
اگر چه قصه خواند این حق تعالی
نمودی کرد این اسرار ما را
ولیکن قصه در عالم بسی دان
پراکنده بسی با هر کسی دان
حقیقت قصه چون بسیار گفتند
همه اندر بیان بیکار گفتند
مگو بسیار اگر گوئی نکو گوی
نه هر چیزیکه می آید فرو گوی
نمی گنجد در این قصه چه و چون
زبیچونست این اسرار بیچون
نه بازیچه است این اسرار بیچون
نمیگنجد در این قصه بدان چون
زبیچونست این اسرار تحقیق
کسی کو را بود از دوست توفیق
بداند این نمودار از کجایست
حقیقت عین گفتار از کجایست
ببازی نیست این دنیا نظر کن
ز بازی بگذر و خود را خبر کن
نه حق گفتست این اسرار با تو
در آید اینهمه گفتار با تو
که تادانی که چونست زندگانی
کنی تو روزی اندر دهر فانی
ز بهر تو تمامت انبیا را
فرستادست چندین پیشوا را
مدان این پیشوایان را تو بازی
وگرنه در تف عزت گدازی
همه تورات باانجیل و فرقان
ز بود حکمت اینجا گاه برخوان
همه اینجایگه سر کلامست
که حق گفتست و یک معنی تمام است
ولی آن سر که گفت در عین قرآن
همه درج است اندر ذات سبحان
چو حق اینجاست اینجا رخ نمودست
دراسرار معنی برگشودست
نه بستست این در و در اندرون باش
تو در معنی قرآن ذوفنون باش
تو هر سری که از قرآن بیابی
یقین میدان که ایمن از عذابی
هر آن کو سر قرآن یافت اینجا
برون شد از خود و بشتافت آنجا
هر آنکو سر قرآن باز دید او
چو آدم عزت و هم ناز دید او
هر آنکو سر قرآن باز داند
همیشه از زبان گوهر فشاند
هر آنکو سر قرآن باز دانست
یقین انجام با آغاز دانست
حقیقت جوهر قرآن خدایست
که او مر جمله کل را پیشوایست
حقیقت جوهر قرآن ز نورست
که مومن دائما زو با حضورست
حقیقت جوهر قرآن بقایست
که در خواندن ترا عین لقایست
همه جا اوست و او از جای خالی
تعالی الله زهی نور معالی
چو او را نیست جای و در سراپای
توانی یافت جاویدش همه جای
جهان گر اول و گر آخر آمد
وگر باطن شد و گر ظاهر آمد
چو می پرسی ز باطن یا چه ظاهر
چه میگوئی، چه اول یا چه آخر
چو ذاتش ظاهر و باطن ندارد
صفاتش اول و آخر ندارد
مکان را ظاهر و باطن نماید
زمان را اول و آخر نماید
مکان چون نیست اینجا و زمان هم
نه وصفش میتوان کردن نه آن هم
عدد گردد حقیقت ان احد خاست
ولی اینجا نیاید جز خدا راست
یقن دان آنچه رفت و بیشکی دان
هزار و یک چو صد کم از یکی دان
چو ابری چشمه دارد صد هزاران
عدد از چشمه خیزد نی زباران
وجود بی نهایت سایه انداخت
نزول سایه چندین مایه انداخت
وجود سایه چون دریافت آن خاست
که خود را بی نهایت آورد راست
چو اصلش بی نهایت بود او نیز
وجود بی نهایت خواست یک چیز
ولی بر بی نهایت هیچ نرسید
از این نقصان بدو جز هیچ نرسید
بسنجید و نبودش هیچ چاره
شد القصه زنقصان پاره پاره
چو هر پاره از او سوئی برون شد
چنین گشت و چنان و چند و چون شد
اگر هستی تو اهل پرده راز
بگویم اول و آخر به تو باز
وجودی در زوال و حد و غایت
فرو شد در وجود بی نهایت
حقیقت جوهر قرآن در او بین
ورا گر مرد رازی رهنمون بین
حققت جوهر قرآن طلب کن
وجود جزء و کل شیی سبب کن
حقیقت جوهر قرآن تو دریاب
اگر مردی مرو هرگز از این باب
حققت جوهر قرآن چو جانانست
که اینجا گه ترا پیدا و پنهانست
ز نور او بری ره تا بر دوست
کند مغزت در اینجا جملگی پوست
ز نور او همه آفاق نورست
ولی بدبخت از این اسرار دورست
ز نور او زمین و آسمانست
ز دید او مکین وهم مکانست
ز نور او تمامت هست روشن
بدان گردانست این گردنده گلشن
ز نور او اگر بینی عنایت
براندازی زمین و آسمانت
ز نور اوست اینجا جمله زنده
اگر مرد رهی میباش بنده
بجان شو بنده فرمان خالق
مخسب ایدوست اندر وقت فالق
ز خواب بیخودی بیدار حق شو
مر این اسرار از الله بشنو
نفخت فیه اندر صبح یابی
اگر صبحی بنزد او شتابی
نماید صنعت اینجا کم تمامی
بیابی در دوعالم نیکنامی
بوقت صبحدم ذرات عالم
زنند هر لحظه اینجا گه از آندم
کند زنده همه ذرات دنیا
کسی باید که باشد عین مولا
شود آدم در آندم عین جنات
ببیند در زمان او جوهر ذات
هوای دوست آرد در دل و جان
ببیند هم به از صد راز پنهان
بجز جانان نگنجد در ضمیرش
که جانان باشد اینجا دستگیرش
بقول و فعل شیطان سر نتابد
که تا آندم بهشت کل بیابد
مخور بل کم خور ای بیچاره مانده
درون خانه و آواره مانده
مگو تا چند اندر خورد باشی
از آن حق را نه اندر خورد باشی
چنین از بهر یکتا نان گندم
کنی خود را تو اندر جان جان گم
کند زنده همه ذرات دنیا
کسی باید که باشد عین تقوی
چنین از بهر نفست سرنگونی
فرومانده چنین زار و زبونی
هوا و نفس تو از بهر شهوت
ترا انداختند از بهر قربت
ز بهر نان شود ننگ دو عالم
کز این اسرار یابی سر آدم
بگو تا چند تو دیوانه باشی
از آن حصرت همی بیگانه باشی
بگو تا چند خود را بشکنی تو
که چون ابلیس در ما و منی تو
چو شیطان بر در جنت مقیم است
حذر کن زآنکه شیطان رجیم است
تو اندر خلوتی و عین جنات
نمود حور بنگر جمله ذرات
ترا معشوقه خوش در برنخفته
ترا اسرار از خاطر برفته
دیت پیدا بکرده حق تعالی
مکن چندین بخود اینجاجفا را
چه گفتست و چگویم تا بدانی
که داند سر این راز نهانی
برون شرع هرگز تونیابی
اگر از نور در شرعش شتابی
بنور شرع و نور حق قرآن
بیابی این معما سخت آسان
ولیکن این بیان واصلانست
کسی کین سر بداند واصل آنست
کسی کین سر بدید و این صفا یافت
بنور شرع پاک مصطفی یافت
نیامرزاد یزدانش بعقبی
که گوید فلسفه زین شیوه معنی
چو او برخاست ز آنجا با عدم شد
چه افزود اندر آن کوه وچه کم شد
از آنجا کین همه آمد بصدبار
بدآنجا باز گردد آخر کار
همه آنجا به رنگ پوست آید
ولی اینجا برنگ دوست آید
کلام الله اینجا صد هزارست
ولی آنجا بیک رنگ آشکارست
همه آنجا برنگ خویش باشد
ولی اینجا هزاران بیش باشد
همه اینجایگه یکسان نماید
که هر اینجایگه شد آن نماید
اگر چه جمله یک، گر صد هزارست
بجز یک چیز آنجا آشکارست
اگر گوئی عدد بس چیست آخر
شد و آمد برای کیست آخر
جواب تو بس است این نکته پیوست
که کوران فیلم می سودند با دست
یکی خرطوم سود و دیگری پای
همه یک چیز را سودند یکجای
چو وصفش کرد هر یک مختلف بود
ولیکن فیل در کل متصف بود
اگر یک چیز گوناگون نماید
عجب نبود چو بوقلمون نماید
عدد گر مینماید تو مبین آن
که توحیدست در عین الیقین آن
تو هم یکجزوی و هم صد هزاری
دلیل از خویش روشن تر نداری
عدد گر غیر خود گوئی روایست
ولی چون عیب خود بینی خطایست
هزاران قطره چون در چشمم آید
اگر دریا نبینم چشمه آید
ز باران قطره گر آید نماید
چو در دریا رود دریا نماید
اگر تو آتش وگر برف بینی
همه قرآنست گر صد حرف بینی
اگر چه بر فلک صدگونه شمعند
برنگ آفتاب آن جمله جمعند
مراتب کان در ارواحست جاوید
چو صد شمعست پیش قرص خورشید
اگر روحی بود معیوب مانده
بباشد همچنان محجوب مانده
ز جای دیگر است اینگونه اسرار
ندارد فلسفی با این سخن کار
کسی کین دید هم از مصطفی دید
در اینجا جملگی عین لقا دید
ولی گر ره کنی در پرده راز
همه ذرات را بینی تو آغاز
همه مانند تو در گفتگویند
همه همچون تو اندر جستجویند
همه اسرار در اینجا طلبکار
همه کارش شده در عین پرگار
همه جویا و در جانان رسیده
جمال روی جانان خود بدیده
همه ذرات در جانان رسیدند
تمامت روی جانان بازدیدند
ولی نایافتند آن راز اول
که بودند اندر اینجا گه معطل
جمال روی جانان را کسی دید
که او از خود طمع اینجای برید
چو من با او نماندش زین صور او
نظر کردش ابی زیر و زبر او
درون جان رسید و بعد از آن یار
نمودش روی بی دیدار هر چار
طبایع محو شد از دیدن او را
گذشت از پرده دل تو بتو را
یکایک محو کرد و برفکند او
رهائی یافتست از عین بند او
یکایک برفکند و گشت واصل
ورا در بی نشانی گشت حاصل
عیان یار را کل بی نشان دید
نه آن کو جسم و جان را در میان دید
چو ظلمت رفت نور آید پدیدار
درون جان حضور آید پدیدار
چو ظلمت رفت و آمد صبحگاهی
بیابی آنزمان سر الهی
وجودت ظلمت آباد جهانست
ولیکن آفتاب عین جانست
ازاین ظلمت گذر کن تو بیکبار
حجاب ظلمتت از پیش بردار
ز ظلمت دور شو تا نور گردی
تو چون آدم ز حق مشهور گردی
از این ظلمت سرای حسن فانی
گذر کن تا شوی سوی معانی
بمعنی نور بینی در دو عالم
ز معنی برگشائی سر آدم
ز معنی از صور تو دور افتی
عیان در عالم پر نور افتی
ز معنی کاملان ره باز دیدند
حقیقت سوی آن حضرت رسیدند
ز معنی فاش شد اسرار ز ایشان
ز معنی بازدانی جان جانان
زمعنی روشنی جان ببینی
درون خورشید جان رخشان ببینی
ز معنی بازیابی ابتدایت
ز معنی گر شوی از انتهایت
ز معنی فاش گردانی همه راز
حجاب از ذات اندازی عیان باز
ز نه معنی دان اگر دانی صفاتت
عیان گرداند اینجا نور ذاتت
به معنی حق تعالی با تو پیوست
ز معنی بود اجسام تو بربست
ز معنی این همه آمد پدیدار
کسی کوهست معنی را طلبکار
به معنی کوشد و معنی بیابد
اگراز جان سوی معنی شتابد
به معنی هر دو عالم باز بیند
عیان او سر آدم باز بیند
به معنی زنده شو در عالم کل
که اینجا گه توئی مر آدم کل
به معنی از همه افلاک بگذر
ز جان اعیان عین ذات بنگر
به معنی بگذر از خورشید و انجم
که در دریای ذات آئی عیان گم
به معنی بگذر از بود وجودت
بحق بنگر حقیقت بود بودت
هزاران نقش بر یک ظل هستند
ولی چون زان نبد در هم شکستند
در آن وحدت دو عالم راشکی نیست
که موجود حقیقت جز یکی نیست
چه گویم چون نمیدانم دگر هیچ
همه اوست و همه اوست و دگر هیچ
نمی آمد احد در دیده تو
عدد اندر احد در دیده تو
چو تو بر قدر دید خویش بینی
یکی را صد هزاران بیش بینی
اگر احول عدد را در احد دید
غلط دیدست او چون در احد دید
ترا خوانم اگر خوانی دگر نه
ترا دانم اگر دانی دگر نه
هم از خود سیرم و از هر دو عالم
ترا می بایدم والله اعلم
به معنی بگذر از کون و مکان تو
ببین اعیان جانان رایگان تو
به معنی گر خدا را باز بینی
وجود انجام با آغاز بینی
به معنی جمله مردان ره سپردند
ز بود خود بیکباره بمردند
به معنی جملگی دیدار دیدند
نظر کردند خود را یار دیدند
به معنی تن عیان با جان شد اینجا
عیانشان جملگی جانان شد اینجا
به معنی در صفات اینجا یگه ذات
بدیدند بی یکی در دید ذرات
به معنی گر کلاه عشق خواهی
بدان ای جان که اینجا گه تو شاهی
به معنی گر شوی از جمله آزاد
ز تو باشد حقیقت جمله آباد
به معنی باز بین ذات حقیقی
نظر کن عین آیات حقیقی
به معنی ذات شو در سینه خویش
از این معنای روحانی بیندیش
که حق در سینه دل بازیابی
ازاین معنی نظر دل بازیابی
خدا در بود جان داری بیندیش
حجاب آخر دمی بردار از پیش
نمی بینی تو آدم در درونت
خدا در عقل کل شد رهنمونت
ز فرمان خدا دوری گزیدی
از آن عین حقیقت می ندیدی
ز فرمن خدا دوری گزیدی
از آن عین حقیقت می ندیدی
زهی عاقل که خود عاقل شماری
برو کز عقل کل بوئی نداری
چرا دم میزنی مانند مردان
نداری هیچ بوئی تو از ایشان
نشان صادقان هم بی نشانیست
که بی نقشی عیان جاودانی است
ترا بوئی از ایشان نیست پیدا
چرا تو میکنی بسیار غوغا
براه عزت مردان نرفتی
چو حیوان دائما خوردی و خفتی
براه راستان رو دائما هان
وجودت از بلا و رنج برهان
براه راستان آئی بمنزل
چرا درمانده در عین این گل
براه راستان سوی بهشت آی
گره یکبارگی از خویش بگشای
براه راستان صافی شوی زود
اگر بزدائی اینجا زنگ دل زود
دلت آئینه است و جمله در وی
نمودارست این آئینه را هی
مکن آلوده از زنگ گنه آن
که ناکامی کنی اینجا تبه هان
همیشه دار این آئینه صافی
تو آدم باش هر آئینه صافی
تو صافی باش همچون آینه هان
در آئینه ببین هر آئینه جان
تو صافی باش مر مانند آدم
که صافی جان شوی اینجا دمادم
تو صافی باش تا در بند دردی
خوری اینجا از آن بوئی نبردی
تو صافی باش بر ماننده آب
مکن ای دوست همچون آب اشتاب
تو صافی باش همچون شعله نار
بسوزان سر بسر این نقش زنار
تو صافی باش همچون صورت خاک
که بنماید در اینجا صورت پاک
تو صافی باش بر ماننده باد
کندشان آفرینش جمله آباد
تو صافی باش بر مانند ذرات
ز فیض وصل اعیان باش در ذات
تو صافی باش بر مانند خورشید
که نور توست اندر جمله جاوید
تو صافی باش همچون عین مهتاب
بر خورشید جان آور دمی تاب
تو صافی باش بر مانند افلاک
نمودش نار و باد و آب با خاک
تو صافی باش همچون جان مزین
که تایابی همه اسرار روشن
تو صافی باش و جان را گل برافشان
دمی از جملگی بین نور جانان
درون جنتی ز ابلیس پرهیز
زمانی از طبایع زود برخیز
جواهر باش صافی در حقیقت
بسوزان سربسر عین طبیعت
چو آدم باش صافی در نهادت
که از صاففی بود اینجا گشادت
دل و جان صاف گردان تا بدانی
که معنای خداوند جهانی
کرا میگوئی ای عطار اسرار
که جوهر میفشانی تو ز گفتار
زهی صافی دل آئینه جان تو
که پیدا کرده راز نهان تو
زهی صافی دل آئینه رخسار
که کردی فاش معنی را بیکبار
حجاب از پیش کلی بر گرفتی
ترا زیبد که کلی راه رفتی
تو در منزل دری در صورت گل
گشادستی در اینجا راز مشکل
تو اندر منزلی بیشک رسیده
یقین تو بیگمان دل باز دیده
تو اندر منزلی فارغ نشسته
در از گیتی بروی خلق بسته
تو اندر منزل جانان رسیدی
حقیقت روی جانان باز دیدی