" rel="stylesheet"/> "> ">

رفتن ابلیس به تلبیس در بهشت در دهان مار از جهت مکر کردن با آدم علیه افضل الصلوات و اکمل التحیات

چو شد شیطان سوی جنت ابا مار
درون آن دهن او ماند بیمار
تفرج کرد همچون اولین او
ز بهر جان آدم در کمین او
بد از ملعونی و ناپاکی خویش
نظر انداخته اندر پس و پیش
چنان پیدا شده با عقل و با هوش
زبان دربسته و او گشته خاموش
ز خاموشی نظر می کرد آدم
دگر با خویش می آمد دمادم
چنان میخواست آن ملعون غدار
که آدم را کند زآنجاه آوار
بهر چاره که او هر ساعت آنجا
عجائب مهره هائی باخت آنجا
که تا فرصت ب آدم او بیابد
پس آنگاهی سوی آدم شتابد
چنان گردان شده با وی عجب یار
که بد ابلیس اندر رنج و تیمار
بدش آدم چو شاهی خوش نشسته
نظر می کرد مر ابلیس خسته
که آدم عز قرب لامکان داشت
سر از رفعت باوج آسمان داشت
ز رفعت نور محض و جان جان بود
که جنات اندرو کلی نهان بود
بصورت بود آدم نور عالم
بدو ریزان شده فیض دمادم
چنان از بود او جنت پر انوار
بد اینجا از نمود فعل جبار
که حوران و قصوران نور او بود
تو گوئی سر بسر منشور او بود
چو ابلیس آن همه رفعت عیان دید
ز خشم خویشتن آتش روان دید
چنانش آتش از غیرت فنا کرد
که جانش گشت اینجا گاه پردرد
زبان بگشاد آنجا گه بزاری
بگفت ابلیس اگر تو هوشیاری
بخود چیزی تو نتوانی بکردن
بجز اندوه و رنج و غصه خوردن
نمودی هست اینجا دیده تو
که اندر عشق صاحب دیده تو
بزاری پیش حق آنجا بزارید
بس آب حسرت از دیده ببارید
که یارب می تو دانی راز آدم
بدزدی آمدم اینجا درایندم
که یارب می تو دانی راز جانم
بدزدی آمدم اینجا نهانم
تو دانی وکسی اینجا نداند
که همچون تو نمود تو بداند
ز احوال منی آگاه یارب
که در اندوه و رنج و محنت و تب
شب و روزم ز دردت دورمانده
میان لعنتم مهجور مانده
تو راندی مر مرا اینجا که آورد
که من هستم ترا من صاحب درد
ز درد من هم آگاهی نداری
چو دائم عزت وشاهی نداری
ز درد من تو داری آگهی بس
در این محنت مرا فریادی رس
زمانی مر مرا مگذار اینجا
که آدم یافتم اینجای تنها
بتو یک حاجتی دارم نهانی
که راز و حاجتم ایجان تو دانی
مرا حاجت بدرگاهت چنانست
که در عالم نمود من عیانست
مرا این حاجتست اینجا و بگذار
که تا آدم کنی زینجای آواز
چو طوق تست اندر گردن من
نظر کن اندر این غم خوردن من
مرا رسوا مکن چون بار دیگر
بعجز من تو ای ستار بنگر
رها کن تا برم آدم من از راه
دراندازم ورا زین عزت و جاه
رها کن تا زراهش افکنم من
نمود قول او را بشکنم من
رها کن تا قضای تو ببیند
در این شادی بلای تو ببیند
رها کن تا برون آرم ز جنات
ببیند نیستی جمله ذرات
تو میدانی که من راز تو دانم
که اسرار تو و شان تو دانم